بسم الله الرحمن الرحیم
هزار حرف سرزنش آمیز معلم اونقدر آدمو اذیت نمیکنه که
بی-اعتناعی یک همکلاسی سَر جلسه-ی امتحان ،
اشک آدمو در میآره ...
نوشته
ی زیر یک نوشته ی بی نام و نشان است، یعنی در هیچ کجا نام نویسنده ی آن،
ذکر نشده.
ما تصمیم گرفتیم این مطلب را به سبب قابل تأمل بودن آن، در وبلاگ همساده ها
درج کنیم. لازم به ذکر است که درج این نوشته، به منزله ی تایید صد در صد آن
نمی باشد.
معلم ادبیاتمان می گفت:
این روزها بدجوری از این نسل جدید درمانده شده ام، سالهای پیش وقتی به درس
لیلی و مجنون می رسیدم و با حسی شاعرانه، داستان این دو دلداده را تعریف می
کردم، قطره اشکی از چشم دانش آموزی جاری می شد و زمانی که به مرگ سهراب می
رسیدم، اندوهی وصف ناشدنی را در چهره ی دانش آموزانم می دیدم.
وقتی قبل از عید از بچه ها برای مستخدم مدرسه، طلب عیدی می کردم، خیلی ها
داوطلب می شدند و پیش قدم....اما امسال وقتی بعد از یک سخنرانی جگرسوز،
برای پیرمرد خدمتگزار عیدی خواستم، هیچ کس حتی دستی بلند نکرد...
وقتی به مرگ سهراب رسیدم، یکی از آخر کلاس فریاد زد: چه احمقانه! برای چه
رستم خودش را به سهراب معرفی نکرد تا این اتفاق نیفتد؟ آن روز بچه ها نه
تنها ناراحت نشدند که رستم بیچاره و سهراب را به نادانی و حماقت متهم کردند.....
وقتی شعر لیلی و مجنون را با اشتیاق در کلاس خواندم و از جنون مجنون در
فراق لیلی گفتم، یکی پرسید لیلی خیلی قشنگ بود؟ گفتم: از دیده ی مجنون بله!
ولی لیلی دختری سیاه چهره بود و زیبایی نداشت، این بار نه یک نفر، که کل
کلاس روان شناسانه به این نتیجه رسیدند که قیس بنی عامر از اول دیوانه بوده
و عقل درست و حسابی نداشته که عاشق یک دختر زشت شده، تازه به خاطر او سر به
بیابان هم گذاشته!
خلاصه گیج و مات از کلاس درس بیرون آمدم و ماندم که باید به این نسل جدید
چه درسی داد که به تمسخر نگیرند و بدون فکر قضاوت نکنند....ماندم که این
نسل کی و کجا می خواهند صبوری و از خود گذشتگی را بیاموزند....نسلی که از
جان گذشتن در راه عشق برایشان نامفهوم، کمک به همنوع برایشان بی اهمیت و
مرگ پسر به دست پدر از نوع حماقت است!
امروز به این نتیجه رسیدم که پدر و مادرهای این بچه ها باید از همین الان
جایی در خانه سالمندان برای خودشان رزرو کنند! این نسل تنها آباد کننده ی
خانه ی سالمندان خواهند بود و بس ...
تهیه وُ تدوین : عـبـــد عـا صـی