بـیـگـنـــاهـــان ...

«حسین پناهی» : و سکوت می‌کنی ، و فریاد زمانم را نمی‌شنوی. یکروز سکوت خواهم کرد. و تو آن روز برای اولـین بار مفهوم دیر شدن را خواهی فهمید!…

بـیـگـنـــاهـــان ...

«حسین پناهی» : و سکوت می‌کنی ، و فریاد زمانم را نمی‌شنوی. یکروز سکوت خواهم کرد. و تو آن روز برای اولـین بار مفهوم دیر شدن را خواهی فهمید!…

خودباوری وَ اعتماد به نفس این مَرد



 
 

 

  بسم الله الرحمن الرحیم  

 

http://s3.picofile.com/file/8205647300/E_ETEM8D_BE_NAFS_2.jpg

 

http://s6.picofile.com/file/8205647568/E_ETEM8D_BE_NAFS_1.JPEG

 

http://s3.picofile.com/file/8205647826/E_ETEM8D_BE_NAFS_3.jpg

 

  جهت مراجعه به مرجع متن، یا عنوان اصلی، به پیوند فوق اشاره کنید

 مدیر شرکتی روی نیمکتی در پارک نشسته وَ سرش را بین دستانش گرفته بود و به این فکر می‌کرد که آیا می‌تواند شرکتش را از ورشکستگی نجات دهد یا نه. بدهی شرکت خیلی زیاد شده بود و راهی برای بیرون آمدن از این وضعیت را سراغ نداشت. طلبکارها دائماً پیگیر طلب خود بودند. فروشندگان مواد اولیه هم تقاضای پرداخت بر اساس قرارداهای بسته شده را داشتند.
ناگهان پیرمردی کنار او روی نیمکت نشست و گفت: «به نظر میاد خیلی ناراحتی». بعد از شنیدن حرف‌های مدیر، پیرمرد گفت: «من می‌تونم کمکت کنم». نام مدیر را پرسید و یک چک برای او نوشت و داد به دستش و گفت: «این پول رو بگیر. یک سال بعد همین موقع بیا اینجا و اون موقع می‌تونی پولی که بهت قرض دادم رو برگردونی»! بعد هم از آنجا دور شد.
مدیر شرکت ورشکسته ، یک چک 000`500 دلاری را در دستش می-دید که امضای «جان دی. راکفلر» ، ثروتمندترین مَرد جهان را داشت! با خود فکر کرد: «حالا می‌تونم تمام مشکلات مالی شرکت رو در عرض چند دقیقه برطرف کنم». اما تصمیم گرفت فعلاً چک را نقد نکند و آن را در جای امنی نگه دارد. همین که می‌دانست این چک را دارد، انگیزه وَ توان تازه‌ای برای نجات شرکت پیدا کرد. توانست از طلبکاران برای پرداخت‌های عقب‌افتاده فرصت بگیرد. چند قرارداد جدید بست و چند سفارش فروش بزرگ دریافت کرد. در عرض چند ماه توانست تمام بدهی‌ها را تسویه کند و شرکت به سودآوری دوباره رسید.
دقیقاً یک سال بعد از اتفاقی که در پارک برایش پیش آمده بود، با چک نقد نشده به پارک رفت و روی همان نیمکت نشست. راکفلر آمد، اما قبل از این که صاحب آن شرکت بخواهد چک را به او بازگرداند و داستان موفقیتش را برای او تعریف کند، پرستاری آمد و راکفلر را گرفت و فریاد زد: «گرفتمش!» بعد به آن مَرد نگاه کرد و گفت: «امیدوارم شما را اذیت نکرده باشد. این پیرمرد همیشه از آسایشگاه فرار می‌کند و به مردم می‌گوید که راکفلر است»! ...
مدیر تازه فهمید این پول نبود که شرایط او را تغییر داده بود ، بلکه اعتماد به نفس به وجود آمده در او بود که انگیزه-ی لازم برای جبران وَرشکستگی را به او داده بود.  
 

 

  ویرایش وَ عکس : عـبـــد عـا صـی