بسم الله الرحمن الرحیم
بالاخره حکومت تصمیم گرفته که
راجع به فساد اقتصادی کاری بکنه.
قایم موشک در بخش گمرک.
نصف چیزی که دزدیدی بده به من تا آزادت کنم.
........................... / ............................
تند
راندیم با هزار امید / حسنآباد شد ز دور پدید
چند ماشین قطار استاده /
همه از بهر حرکت آماده
یکی آینده و رونده دگر /
آن یکی لنگ و آن دگر پنجر
بر در قهوهخانه مردی چند /
راهداری و رهنوردی چند
روستایی گرفته بار الاغ /
قهوهچی زر شمرده پیش چراغ
پاسبانی به کف گرفته تفنگ /
شوفری با مسافران در جنگ
بود قصدش که شب درنگ کند /
وَندر آن قهوهخانه لنگ کند
پاسبان با کمال بیدردی /
بود ناظر ولی به خونسردی
بیوهای زان شُفُر شکایت کرد /
پاسبان از شُفُر حمایت کرد
که توقف در آن مغازهٔ دود /
داشت از بهرشان فراوان سود
چون بخوردند کودکان همه چای /
به شوفر گفتم ای رفیق مَپای
زود بنزین بریز و گاز بساز /
که شبی تیره است و راه دراز
که بهناگه یکی بیامد پیش /
گفت باید کنیمتان تفتیش
چون که چیزی نبودم اندر بار /
ننهادم به مشت او دینار
گفتمش با لبی پر از خنده /
بوی خیری نیاید از بنده
هرچه خواهد دلت پژوهش کن /
چیزی ار یافتی نکوهش کن
رفت و بگشود جمله بار مرا /
سخت دشوار کرد کار مرا
بندها را زیکدگر ببرید /
تنگها را چو رهزنان بدربد
جامهدانهای من به خاک انداخت /
بارها را ز هم پریشان ساخت
فرشها را به راه چید همه /
رختها را به گل کشید همه
کودکان را یکان یکان آورد /
بغل و جیبشان تفحص کرد
داد آواز و زالی آمد پیش /
تا زنان را همی کند تفتیش
جست و پیمود آن تُنُکمایه /
جیب و جوراب کلفت و دایه
بود زنبیلکی به بار اندر /
شیشهٔ مِی در آن چهار اندر
گفت می بیجواز ممنوع است /
هست قاچاق و غیر مشرع است
گفتمش این شراب شیراز است /
سالخوردهست و خانه انداز است
این شراب از حکیم دستور است /
داروی چند طفل رنجور است
گر به تهران شراب دارد باج /
در صفاهان و پارس نیست خراج
گفت از امروز کردهاند اعلان /
باج دارد شراب اصفاهان
گفتم امروز اگر شدست اعلام /
که می بیجواز هست حرام
من دو روز است تا از اصفاهان /
رخت بستم به جانب تهران
گفت بی فایدست چون و چرا /
حکم قانون ندارد استثنا
بایدت سر به حکم عرف نهی /
پنج تومان و نیم جرم دهی
پس نشست و نوشت با مِسمِس /
قصه را چند صورت مجلس
چون به هریک نهاد صحه رئیس /
صحه کردند پاسبان و پلیس
پنج تومان و نیم زر دادم /
مِی و زنبیل هم بسر دادم
جمع کردم، لبی پر از دشنام /
رخت و کالای خود ز شارع عام
دو سه ساعت درین بسر بردیم /
ساعتی نیز آب و نان خوردیم
قهوهچی برد باقی زر و مال /
ماندهٔ دزد را برد رمّال
چرب کردند سبلتی یاران /
من و اطفال مانده در باران
شب ما برگذشت از نیمه /
کودکان خسته، من سراسیمه
برنشستیم از آن کریوهٔ آز /
بگرفتیم پیش، راه دراز
تا سحر چرت بود و خمیازه /
تا رسیدیم ما به دروازه
ساعتی هم در آن مکان ماندیم /
مبلغی سیم نقد افشاندیم
تا از آن نقد، مهتر بلدی /
نسیه سازد سعادت ابدی
بود القصه وقت بوق سحر /
که نمودیم سوی شهر گذر
با تنی خسته و خیال پریش /
برسیدیم تا به خانهٔ خویش
لب چو از قند یار بوسه گشاد /
تلخی این سفر برفت از یاد
پس چندی، از انحصارکسی /
آمد و خواست عذر رفته بسی
گشت خستو که آن پلید نژاد /
زر ما برده از ره بیداد
شیشههای شراب را آورد /
پنج تومان و نیم را رد کرد
لیک افسون کان شراب لطیف /
فاسد و ترش گشته بود و کثیف
وان دغل کاردار کافر کیش / هست مشغول نابکاری خویش
به خدایی که هست واقف راز /
زانچه گفتم یکی نبود مجاز
باشد احوال ملت ایران /
مثل آن شراب اصفاهان
که برندش به زور و آب کنند /
ضایع و فاسد و خراب کنند
ور پس از مدتی دهندش باز /
باد رحمت به سرکه و به پیاز
این ادارهچیان دزد و دغل /
همه هستند غرق مکر و حیل
نه امانت نه حس ملیت /
نه وظیفه نه پاکی نیت
گونی اینها هراول تترند /
حاش لله که از تتر بترند
همگی بیعقیده و ایمان /
بسته با دزد و راهزن پیمان
جملگی بارگردن من و تو /
شغلشان لخت کردن من و تو
همه با هم مخالف و دشمن /
روی هم رفته دشمنان وطن
وان که باشد امیر این دزدان /
هست باری نظیر این دزدان
وزرا را صفای نیت نیست /
اُمرا را غم رعیّت نیست
آن که در بند سیم و زر باشد /
به رعایا کیش نظر باشد؟
راهی ار سازد و خیابانی /
کارگاهی و کاخ و ایوانی
همه از بهر سود خویش کند /
یا زبهر نمود خویش کند
تا از این ره شود به کار سوار /
بنهد گنج درهم و دینار
مهتر خانه چون زند تنبک /
پای کوبند کودکان بیشک
«ملک الشعرای بهار»
عکس، ترجمه وَ تدوین : عـبـــد عـا صـی
بسم الله الرحمن الرحیم
با چشم سیاه آمده در شعر
که جانی بشود
تا عامل یک جنگ و نزاع همگانی بشود
با مردم آواره ی چشمش، چو اوباما باید
کاندید نوبل در جهت صلح جهانی بشود
موهای
رها در وزش باد دلیلش این است:
تا عالم و آدم، همه
مجنون و روانی بشود
با این شکرِ خنده اش آمار دیابت هر
روز
بالا رود و باعث موج نگرانی بشود
از حالت موزون صدایش دل هر مومن و شیخ
می
لرزد و مجذوب همین چرب زبانی بشود
حالم شده مانند به
آن رعیت دلداده ی ده
ترسیده که معشوقه ی او همسر خانی
بشود
حقم به خدا بردن دستان تو شد، می ترسم ...
مانند المپیک کُره، باز تبانی بشود
«احسان نصری»
تهیه وُ تدوین : عـبـــد عـا صـی