بـیـگـنـــاهـــان ...

«حسین پناهی» : و سکوت می‌کنی ، و فریاد زمانم را نمی‌شنوی. یکروز سکوت خواهم کرد. و تو آن روز برای اولـین بار مفهوم دیر شدن را خواهی فهمید!…

بـیـگـنـــاهـــان ...

«حسین پناهی» : و سکوت می‌کنی ، و فریاد زمانم را نمی‌شنوی. یکروز سکوت خواهم کرد. و تو آن روز برای اولـین بار مفهوم دیر شدن را خواهی فهمید!…

اگر افسانه هم باشد، محال وَ نشدنی نیست ...


 

  بسم الله الرحمن الرحیم  

 

  اگر افسانه هم باشد، محال وَ نشدنی نیست ... 

 

 

http://s6.picofile.com/file/8254654100/KOMAK_BE_D3GAR8N_BOZORGTAT3N_EB8DAT_1.jpg

 

http://s6.picofile.com/file/8254654568/DURYE_DELHAA_SEPEHRY_1.jpg

 

http://s7.picofile.com/file/8254655068/SANGAND8Z8N_BESY8R_TOU_ME_EM8RE_XUBY_B8SH_1.jpg

 

http://s7.picofile.com/file/8254655742/DARDE_B3_E_ETEM8DY_1.jpg

 

http://s7.picofile.com/file/8254655934/X8NEH_TEK8NYE_DEL_1jpg.jpg

 

http://s7.picofile.com/file/8254656250/SH8KER_1.jpg

 

http://s6.picofile.com/file/8254656526/SAT_T8RALOYUB_1.jpg

 

http://s7.picofile.com/file/8254656792/NAZD3KTAR_BE_XODAA_1.jpg

 

http://s7.picofile.com/file/8254657100/ESHQ_H8YE_HAWASAALUDE_AANY_1jpg.jpg

 

http://s6.picofile.com/file/8254657350/SHOKR_1.jpg

 

 

 

یعقوب لیث صفاری شبی هر چه کرد ؛ خوابش نبرد ، غلامان را گفت :  «حتما به کسی ظلم شده ؛ او را بیابید». پس از کمی جست و جو ؛ غلامان باز گشتند و گفتند :
«سلطان به سلامت باشد ، دادخواهی نیافتیم».
اما سلطان را دوباره خواب نیامد ؛ پس خود برخاست و با جامه مبدل ، از قصر بیرون شد ؛ در پشت قصر خود ؛ ناله ای شنید که می گفت : «خدایا ، یعقوب هم اینک به خوشی در قصر خویش نشسته و در نزدیک قصرش این چنین ستم می شود»! سلطان گفت : «چه می گویی؟ من یعقوبم و از پی تو آمده ام ؛ بگو ماجرا چیست»؟
آن مرد گفت : «یکی از خواص تو که نامش را نمی دانم ؛ شب ها به خانه من می آید و به زور ، زن من را مورد آزار و اذیت و تجاوز قرار می دهد». سلطان گفت : «اکنون کجاست»؟ مرد گفت: «شاید رفته باشد». شاه گفت : «هرگاه آمد ، مرا خبر کن».
یعقوب سپس آن مرد را به نگهبان قصر معرفی کرد و گفت :  «هر زمان این مرد ، مرا خواست ؛ به من برسانیدش حتی اگر در نماز باشم».
شب بعد ؛ باز همان متجاوز به خانه آن مرد بینوا رفت ؛ مرد مظلوم به سرای سلطان شتافت . یعقوب لیث سیستانی؛ با شمشیر برهنه به راه افتاد ، در نزدیکی خانه صدای عیش مرد را شنید ؛ دستور داد تا چراغ ها و آتشدان ها را خاموش کنند. آنگاه ظالم را با شمشیر کشت . پس از آن دستور داد تا چراغ افروزند و در صورت کشته نگریست ؛ پس ؛ در دم سر به سجده نهاد ، آنگاه صاحب خانه را گفت: «قدری نان بیاورید که بسیار گرسنه ام».  صاحبخانه گفت : «پادشاهی چون تو ؛ چگونه به نان درویشی چون من قناعت توان کردن»؟ «شاه گفت: هر چه هست ؛ بیاور».  مرد پاره ای نان آورد و از شاه سبب خاموش و روشن کردن چراغ و سجده و نان خواستن سلطان را پرسید ؛ سلطان در جواب گفت: «آن شب که از ماجرای تو آگاه شدم ؛ با خود اندیشیدم در زمان سلطنت من ؛ کسی جرأت این کار را ندارد مگر یکی از فرزندانم ؛ پس گفتم چراغ را خاموش کن تا محبت پدری ؛ مانع اجرای عدالت نشود ؛ چراغ که روشن شد ؛ دیدم بیگانه است ؛ پس سجده شکر گذاشتم . اما غذا خواستنم از این رو بود که از آن شب که از چنین ظلمی در سرزمین خود آگاه شدم؛ با پروردگار خود پیمان بستم لب به آب و غذا نزنم تا داد تو را از آن ستمگر بستانم . اکنون از آن ساعت تا به حال چیزی نخورده ام».

گر به دولت برسی ؛ مست نگردی ؛ مردی
گر به ذلت برسی ؛ پست نگردی ؛ مردی
اهل عالم همه بازیچه دست هوس اند
گر تو بازیچه این دست نگردی ، مردی
دزدان دغل ، بغل بغل می دزدند
از گله اشتران جمل می دزدند
 

 تهیه وَ تدوین : عـبـــد عـا صـی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.