بسم الله الرحمن الرحیم
میگن یکروز که کریم خان زند از بالای مهتابی (بالکن) اتاقش بیرون رو تماشا میکرد ، چشمش به مرد فقیری افتاد که با اشاره-ی سر وُ دستش به جناب خان سلام میکرد. یک دفه به دل او افتاد که پیرمرد را به باغ دعوت کنه. کریمخان قلیون بدست زیر درختی نشسته بود که یکی از خادمینش او را پیش خان آورد.
از پیرمرد پرسید که بعد از عرض ادبی که کردی ، کف دستهات رو بطرف آسمون گرفتی وُ زیر لب چیزی گفتی! میشه بپرسم قضیه چی بود؟ او هم خیلی راحت وُ بیخیال گفت :
_ به خدا گفتم «اسم من کریمه ، اسم این خان هم کریمه ، وَ اسم تو هم کریم! خدایا به من چی دادی وُ به این کریمخان ، چی»؟!
خان پرسید که خب ، حالا بگو ببینم چقدر برات بسه؟ پیرمرد هم فورا جواب داد :
_ همین قلیون کریمخانی ما رو بسه! ...
کرم خان هم بدون معطلی وُ حساب کتاب کردن وُ چـُــرتـــکـه انداختن ، قلیون رو به پیرمرد داد.
مَرد فورا رفت بازار وُ با بازار-گرمی ، قلیون رو به با یک قیمت کلون به تاجری فروخت ؛ تاجر هم بدنبال یک تحفه-ی درست وُ حسابی بود برای روزی که میخواد بره خدمت خان!
پیرمرد فردای ِ اونروز با خودش گفت که بهتره زود برم پیش کریمخان وُ ازش تشکر کنم. وقتی به حضور خان رسید ، دید که زیر همون درخت کنار تاجر نشسته وُ داره به همون قلیون پُک میزنه! ... کریمخان بعد از اینکه جواب سلام پیرمرد رو داد با تعجب پرسید :
_ چیه حیرت-زده-ای؟! کاری داری؟
_ جسارت نباشه خان! نه من کریم-ام ، نه شما ... کریم فقط خود ِ خداست که کرامتش هم با حکمته ... من به پول حسابی-ای رسیدم ، تاجرباشی هم به تحفه-ای لایق خان ، وَ شما هم به قلیونی که بخشیده بودین!
نوشته وَ عکس : عـبـــد عـا صـی