بسم الله الرحمن الرحیم
کودکی رفت کنار تخته
گوشه تیره این تخته نوشت:
در دل کوچک من درد زیاد است، ولی یاد خدا هست.
مادری گفت:دلم می لرزد!کودکانم چه بپوشند؟!
چه بگویم که بدانند نداری درد است!
پدر از شرم سرش پایین بود....
زیر لب زمزمه می کرد:خدا هست!
سر آن
سفره خالی که پر از اشک یتیم است...خدا هست.
پشت دیوار گلی پیرزنی گفت:خدا هست.
آن جوان با همه خستگی و در به دری ها سر تعظیم فرو برد و چنین گفت:
خدا هست.
هر چه
دارید و ندارید، بپوشید وبرقصید و بخندید که امشب سر هر کوچه خدا هست.
روی دیوار دل خود بنویسید خدا هست.
نه یک بار و نه ده بار که صد بار به ایمان و تواضع بنویسید خدا هست ... خدا
هست ...
تهیه وُ تدوین : عـبـــد عـا صـی