بـیـگـنـــاهـــان ...

«حسین پناهی» : و سکوت می‌کنی ، و فریاد زمانم را نمی‌شنوی. یکروز سکوت خواهم کرد. و تو آن روز برای اولـین بار مفهوم دیر شدن را خواهی فهمید!…

بـیـگـنـــاهـــان ...

«حسین پناهی» : و سکوت می‌کنی ، و فریاد زمانم را نمی‌شنوی. یکروز سکوت خواهم کرد. و تو آن روز برای اولـین بار مفهوم دیر شدن را خواهی فهمید!…

خـــدا هـسـت ...

    
 

 

  بسم الله الرحمن الرحیم  

 

http://s6.picofile.com/file/8180120100/XODAA_HAST_02.jpeg

 

http://s4.picofile.com/file/8180120184/XODAA_HAST_SHAR3ATY_01.jpeg

 

  جهت مراجعه به مرجع متن، یا عنوان اصلی، به پیوند فوق اشاره کنید


 کودکی رفت کنار تخته
گوشه تیره این تخته نوشت:
در دل کوچک من درد زیاد است، ولی یاد خدا هست.

مادری گفت:دلم می لرزد!کودکانم چه بپوشند؟!
چه بگویم که بدانند نداری درد است!
پدر از شرم سرش پایین بود....
زیر لب زمزمه می کرد:خدا هست!
   

 سر آن سفره خالی که پر از اشک یتیم است...خدا هست.

پشت دیوار گلی پیرزنی گفت:خدا هست.

آن جوان با همه خستگی و در به دری ها سر تعظیم فرو برد و چنین گفت:
خدا هست.

 

 هر چه دارید و ندارید، بپوشید وبرقصید و بخندید که امشب سر هر کوچه خدا هست.
روی دیوار دل خود بنویسید خدا هست.
نه یک بار و نه ده بار که صد بار به ایمان و تواضع بنویسید خدا هست ... خدا هست ...

 

  تهیه وُ تدوین : عـبـــد عـا صـی 

 

     

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.