بسم الله الرحمن الرحیم
مرد ،
دوباره آمد همانجای قدیمی ، روی پله های بانک ، توی فرو رفتگی دیوار ، یک
جایی شبیه دل خودش ، کارتن را انداخت روی زمین ، دراز کشید ، کفشهایش را
گذاشت زیر سرش ، کیسه را کشید روی تنش ، دستهایش را مچاله کرد لای پاهایش.
خیابان ساکت بود ، فکرش را برد آن دورها ، کبریت های خاطرش را یکی یکی آتش
زد در پس کورسوی نور شعله های نیمه جان ، خنده ها را میدید و صورت ها را ،
صورتها مات بود و خنده ها پررنگ ...
هوا سرد بود ، دستهایش سرد تر ، مچاله تر شد ، باید زودتر خوابش میبرد ،
صدای گام هایی آمد وُ رفت ...
مرد با خودش فکر کرد ، خوب است که کسی از حال دلش خبر ندارد ، خنده ای تلخ
ماسید روی لبهایش ، اگر کسی می فهمید او هم دلی دارد خیلی بد میشد ، شاید
مسخره اش می کردند ، مرد غرور داشت هنوز ، و عشق هم داشت ، معشوقه هم داشت
، فاطمه ، دختری که آن روزهای دور به مرد می خندید ، به روزی فکر کرد که از
فاطمه خداحافظی کرده بود برای آمدن به شهر ... گفته بود «بر میگردم
با هم عروسی می کنیم فاطی ، دست پُر میآآآم ... فاطمه باز هم خندیده بود
...
آمد شهر
، سه ماه کارگری کرد ، برایش خبر آوردند فاطمه خواستگار زیاد دارد ،
خواستگار شهری ، خواستگار پولدار ، تصویر فاطمه آمد توی ذهنش ، فاطمه دیگر
نمی خندید ، آگهی روی دیوارها را که دید تصمیمش را گرفت ، رفت بیمارستان ،
کلیه اش را داد و پولش را گرفت ، مثل فروختن یک دانه سیب بود ...
حساب کرد ، پولش بد نبود ، بس بود برای یک عروسی و یک شب شام وُ شروع یک
کاسبی. پیغام داد به فاطمه بگویند دارد برمیگردد. یک گردنبند بدلی هم خرید
، پولش به اصلش نمی رسید ... پولها را گذاشت توی بقچه ، شب تا صبح خوابش
نبرد ، صبح توی اتوبوس ، کنارش یک مرد جوان نشسته بود.
_ داداش سیگار داری؟
سیگاری نبود ، جوان اخم کرد. نیمه های راه خوابش برد ، خواب میدید فاطمه می
خندد ، خودش می خندد ، توی یک خانه یک اتاقه وُ گرم چشم باز کرد ، کسی
کنارش نبود ، بقچه پولش هم نبود ، سرش گیج رفت ، پاشد :
_ پولآآآم ... پولآآآم ...
صدای
مبهم دلسوزی می آمد :
_ بیچاره ،
_ پولات چقد بود؟
_ حواست کجابود عمو؟
پیاده شد ، اشکش نمی آمد ، بغض خفه اش می کرد ، نشست کنار جاده ، از ته دل
فریاد کشید ، جای بخیه های روی کمرش سوخت ، برگشت شهر ، یکهفته از این
کلانتری به آن پاسگاه ، بیهوده و بی سرانجام ، کمرش شکست ؛ دل برید ، با
خودش میگفت کاشکی دل هم فروشی بود ...
_ پاشو داداش ، پاشو اینجا که جای خواب نیس ...
چشمهاشو باز کرد ، صبح شده بود ، تنش خشک شده بود ، خودشو کشید کنار پله ها
و کارتن رو جمع کرد. در بانک باز شد ، حال پا شدن نداشت ، آدم ها می-آمدند
وُ می رفتند ...
_ داداش آتیش داری؟
صدا آشنا بود ، برگشت ، خودش بود ، جوان توی اتوبوس وسط پیاده رو ایستاده
بود ، چشم ها قلاب شد به هم ، فرصت فکر کردن نداشت ، با همه نیرویی که داشت
خودشو پرتاب کرد به سمت جوان دزد.
_ آی دزد ، آی ی ی دزد ، پولامو بده ، نامرد خدانشناس ... آی مردم ...
جوان شناختش.
_
ولم کن مرتیکه گدا ، کدوم پولا ، ولم کن آشغال ...
پهلوی چپش داغ شد ، سوخت ، درست جای بخیه ها ، دوباره سوخت ، وَ دوباره
....
افتاد روی زمین ، جوان دزد فرار کرد.
_ آی ی ی ...
مردم تازه جمع شده بودند برای تماشا، دستش را دراز کرد به سمت جوان که دور
و دور تر میشد.
_ بگیریتش ... پووولَ ... م.
صدایش ضعیف بود ، صدای مبهم دلسوزی می آمد.
_ چاقو خورده ...
_ برین کنار .. دس بهش نزنین ...
_ گداس؟
_ چه خونی ازش میره ...
دستش را گذاشت جای خالیه کلیه اش ، دستش داغ شد. چاقوی خونی افتاده بود روی
زمین ، سرش گیج رفت ، چشمهایش را بست وُ ... بست.
نه تصویر فاطمه را دید نه صدای آدم ها را شنید ، همه جا تاریک بود ...
تاریک.
.........
همه زندگی اش یک خبر شد توی روزنامه-ها : «یک کارتن خواب در اثر ضربات
متعدد چاقو مرد». همین ، هیچ آدمی از حال دل آدم دیگری خبر ندارد ، نه کسی
فهمید مَرد که بود ، نه کسی فهمید فاطمه چه شد. مثل خط خطی روی کاغذ سیاه
می-ماند ، زندگی ، بالاتر از سیاهی که رنگی نیست ، انگار تقدیرش همین بود
که بیاید و کلیه-اش را بفروشد به یک آدم دیگر ، شاید فاطمه هم مرده
باشد ، شاید آن دنیا یک خانه یک اتاقه گرم گیرشان بیاید و مثل آدم زندگی
کنند ، کسی چه میداند؟! کسی چه رغبتی دارد که بداند؟
زندگی با ندانستن ها شیرین تر می شود ، قصه آدم ها ، مثل لالایی- ست ، قصه
آدم ها ، قصیده غصه هاست.
بازنویسی : عـبـــد عـا صـی