«حسین پناهی» : و سکوت میکنی ، و فریاد زمانم را نمیشنوی. یکروز سکوت خواهم کرد. و تو آن روز برای اولـین بار مفهوم دیر شدن را خواهی فهمید!…
درباره من
«کسیکه از خدا شرم ندارد، ممکن-ست مرتکب هر جُرمی بشود» (امام حسن مجتبی"ع"). هر قدر کسی به خدا نزدیکتر باشد، بیشتر از خدا شرم کرده وَ آدمیت او از کمال بیشتری برخوردار میشود ...
************
مولانا مولوی :
گر در طلب لقمه نانی،
نانی /
گر در طلب گوهر کانی،
کانی /
این نکته رمز اگر بدانی،
دانی /
هر چیز که اندر پی آنی،
آنی ...
*************************
« امام خمینی» :
همه باید نظر خودشان را بدهند /
و هیچ کدام هم برایشان حتی جایز نیست که یک چیزی را بفهمند و نگویند. /
باید وقتی می فهمند، اظهار کنند. /
این موافق هر که باشد ، باشد ، مخالف هرکه هم باشد ، باشد. /
( صحیفه امام،ج13،ص102)
ادامه...
جهت مراجعه به مرجع
متن،
یا عنوان
اصلی،
به پیوند فوق اشاره کنید
بسم الله الرحمن الرحیم
- توکه بهتر از همه می دونی اون موقع ها حالم به این بدی نبود. کم کم خراب شد.
طوری که حتی از کار کردن منع و از شرکت تعدیلم کردن، بهتر بگم یه جورایی می
خواستن با احترام بیرونم کنن، ولی اینقد دوندگی کردم که تبدیل شد به بازنشستگی،
بیست سال عمرکمی نبود برای اون خراب شده تا اینکه قبول کردن به ازاء همین بیست
سال ، هرماه چیزی به حسابم واریز کنن اما با گرونی این روزا، مث یه گوله برف تو
تابستون می مونه، الان هم بزرگترین مشکل من تهیه دواست اونا بیماری منو جز
بیماری خاص قلمداد کردن و داروهاش بندرت گیر میاد. خواستم بهش حالی کنم بی
انصافی که نامی از مریم گفته نشه این شد که پرسیدم :
- خب مریم کمکت می کنه، می دونم که همش دنبال دوا می چرخه که بی رحم یهو گفت:
- زکی مریم! چه امام زاده-ای، کور می کنه شفا نمیده، بیشتر دوس داره بره بیرون
بگرده و خوش باشه تا دوا ها رو پیدا کنه ! بدت نیاد نمی دونم چه مرگشه با من
همکاری نمی کنه، زن هم اینقد بی توجه! جان تو نه جان
خودم ، منو رها کرده رو تخت به امون خدا ، همه زنا همین طورن فقط شوهرای ُسرمور ُو
گنده میخوان یه ذره که بهشون نرسن ولشون می کنن،این
یکی هم مث بقیه...
خون خونمو خورد. هیچی نگفتم، گفتم بزار اینقد زر بزنه
تا خودش خستهشه
، مریم رو زیر چشمی نگا می کردم داشت تو اون اتاق یه چیزایی جمعجور
می کرد. اصلا تو این مدت که من اومده بودم یه لحظه هم نیومد کمکحال
این بدبخت باشه، بعد دیدم زل زد به چشام گفت:
- می شه محبت کنی یه چکه آب بریزی تو حلقم تا مریم نیومده.
- چی گفتی؟ چرا تا مریم نیومده!
- چون قاشق قاشق آب میده آرزوی یه قلپ آب خوردن درست وحسابیبرام
شده یه آرزو!
- عجب ! آب کجاست؟
- اونا پشت سرت، آب معدنی رو میگم.
- دیدم، اما چرا تو یخچال نمی زاری؟
- زیاد نباید سرد باشه.
- درسته ، خب لیوانت کو؟
- لیوان نمی خواد سرش رو بگیر تو دهنم قطره قطره خودش میره.
دیدم قلپ قلپ می خوره، ترسیدم، یه چکه آب شد نصفه بطری، بشوخیگفتم :
مگه می تونی بری بشاشی، گفت " شلنگ به اش وصله، سر خودخارج
میشه" نگاه کردم زیر تخت دیدم راستمیگه،
بعد با قیافه رنگ پریدهوصدای
بم گفت :
- ببین تو رو خدا ببین، انگار نه انگار که من افتادم اینجا، که افتاد به سرفهکردن
و خلط خون بعد دوبارهشروع
کرد :«بخدا
بی رحمی هم حدی داره،بعضی
وقتا بهش شک می کنم، هر روز بیرون! هر روزبیرون»!
کهبلافاصله
حرف جفنگش رو قطع کردم پرسیدم:
- منظورت چیه؟ شک به چی!
- هیچی! هیچی!
حرفشو خورد وادامه نداد...
با خودم گفتم، مرتیکه عوضی زل میزنه به چشام چرت وپرت می بافه اصلا چی از جون
مریمم می خواد این که دیگه بدبخت شد. به حضرت عباس همچی می خوام بزنم زیر فکش
که از آب خوردن هم بمونه، خبر مرگت بمیر بزار مریم راحت بشه، قتل نکرده که
اومده زن تو بیشعور شده، که شنیدم " ببینم الان تو می دونی مریم کجاست" با
تغیر گفتم چکارش داری؟ گفت : پشتم زخم شده باید بیاد یه ذره کمرم رو راست کنه
کمی پشتم هوا بخوره، گفتم، خب من که هستم راست می کنم ، گفت زحمتت میشه، همین
موقع مریم اومد دید دارم کمکش می کنم گفت: توزحمت نکش کار خودمه، می دونم چه
جوری راستش کنم بعد مدت کمی که پشتش هوا خورد. دوباره رو کرده به مریم و گفت-
مریم خانوم گذشته رو فراموش کن اشتباهی صورت گرفته، می-دونی که دست خودم نبود
عصبی شده بودم، حالا اگه ممکنه زحمتی نیست قرصامو بده بخورم بخوابم، اونم دادش،
دیدم خوابید به همین راحتی، درست شده بود عین بچه ها، لااله الا الله آدم از
کجا به کجا میرسه فقط یه پستونک کم داشت درست شبیه بچه قنداقی ، مریم رو کرد به
من و گفت: شام اینجایی یا میری گفتم، نه باید زود برگردم پیش بچه هام، گفتش "
درست میگی نباید بچه ها رو چشم انتظار گذاشت" رفت آشپزخونه
سراغ کارای آشپزیش من هم رفتم پیشش و پشتمیزنشستم،دیدم
برام پیش دستی میوه با سیب وخیاروشلیل
و یهاستکان
کمر باریک چای با نعلبکی شاه عباسی که بیشتر از قند، نقل تویقندون گل سرخی بود،آورد.
بعد رفت، اهنگ قشنگ سیمین غانم روگذاشت
که می خوند... بگو ای مرد من ، ای از تبار هر چهعاشق،
بگو ،ای
در تو جاری خون روشن شقایق، بگو ای سوخته ، ای بی رمق، ای کوهخسته
... والا اخر،همین
طور که گوش می دادم، گفتم : با
داروها، چه میکنی
گفت " مشکل دارم بعضی وقتا تا ناصر خسرو بایدبرم
از بازار آزاد تهیهکنم"
یه لحظه بوی پیاز سرخ شده رفت توی دماغم نمی دونم چرا هوسسیر
داغ آشرشته
کردم، اومد روی صندلی روبروی من نشست، رنجوروُ دل
مرده و عصبی که سعی می-کنه موهای بلندقرمز
رنگ خود را باسنجاق
سر، بالای سرش جمع کنه وتنها همین رنگ مو روح زنده ای بودکه
می شد در اودید.
گاه گاهی هم بی اختیار گوشه لبش روگاز می-گرفت چیزی
شبیه به تیک عصبی، روزگار با او خوب تانکرد.
وزمان هم بهنوعی
او را سر کار گذاشت وتمام رویاهای قشنگ اورا نیمه تمام باقیگذاشت.
پرسید : کیاومدی؟
- تازه رسیدم، یه مقدار کار تعمیراتی شرکت رو باید انجام بدم وبرگردمگفتم
قبل ازهر کاری اول بیام تو روببینم.
_ کار
خوبی کردی، دلم برات تنگ شده بود. زنت چطورخوبه؟
- همه خوبند سلام دارن، تو خوبی از خودت بگو بهتر شدی؟
ناگهان در این لحظه با حالتی عصیان زده ودرمانده به هق
هق افتاد.چهره
اش کاملا بی شکل شد وقطراتاشک
از میان انگشتانش بیرونغلتید
حالا این من بودم که تمام غم عالم خورد تو سرم، فکر نمی کردم دردگذشته
اینقد براش درد ناک باشه، گفتم " دیگه کاری که شده فراموشکن"
گفت:
-
چه جوری منم یه زنم خیلی چیزا برام شده یه آرزو، اما مگه میشه، تو کهنمی-دونی
برای یه زن چقدمادرشدن
مهمه ، بی رحم ، وقتی سه ماههحامله
بودم لگد زد زیر شکمم که هم بچه سقط شد هم خودم چون دیگهنمی
تونم حامله بشم ... خواستم ساکتش کنم گفتم :«حالا
دیگه باید خونسرد باشی، می بینی که بدبخت افتادهرویتختخواب
همون موقع که اون اتفاق افتاد بهت گفتم اخلاقش مث سگ می-مونه
ازش جدا شو، نگفتم؟ گفتمکه،
امّا توگفتی چی، گفتی، نمی تونم،نگفتی؟
خب قبول کن هر تصمیمی عواقبی داره». همین
طور که با پشتدستش
اشکای صورتش رو پاک می کرد گفت:
- می دونم می دونم درسته، تو گفتی ولی دوسش داشتم نمی دونمچرا
بعضی وقتا اخلاقش نحس می شد، گفتمخوب
میشه، ولی نشدکه
نشد تازه هرچه پا به سن میزاره بدترهم میشه همش چرت وپرتبه
من میگه، الانم کهبدبخت
داره زجر می کشه، دکترا جوابش کردن فقطاز
خدا می خوام از سر تقصیرش بگذره، بد جوری منوعقیم
کرد. بزرگتریناشتباه
من این بود که دیر فهمیدم با احساسات نمیشه شرط بست ولیتو
ناراحت من نباشاز
پسش بر میام، درسته که زمین خوردم امّا هنوززمین
گیرنشدم.
گفتم " می دونم ، با روحیه قوی تو آشنایی دارم".
همین
طور که بااستکان
کمرباریک چایی، بازی بازی می کردم چشمم نا خوداگاه افتاد بهطاقچه
اتاقش، چقدزمان
زود گذشت، چقد زود. وچه اتفاقاتی ...هنوز قابعکس
خانوادگی ما بالای طاقچه اش خودنمایی می کردمن
و مریم با خدابیامرزآقاجون ومامان ، آبجی مریم سه ساله
و من پنج ساله ...