بسم الله الرحمن الرحیم
بی-معرفتی اینه که ...
بی-معرفتی اینه که میگه «من "زن-ذلیل" نیستم که اونو انقدر پُر رو کنم که روز زن ازم توقع گل وُ هدیه داشته باشه»! ...
وَ اینه که پسره بگه «روز پدر کیلویی چنده! بآبآم بآآآید واسه من دست به جیب کنه»! ...
وَ دیگه اینه که خانوم خونه با هزار زحمت "باقالی-پلو با ماهیچه-ی دبشی" پخته، وَ بعضیآ ایراد میگیرن که «چرا گوشتش گوسفندیه، بوی گوسفند میده»! اون یکی هم میگه که «آخه باقالی پلوی آبکش نشده رو کی می-تونه بخوره»! ...
بدتر از همه، دختر بزرگ خونه هم ظرف خورشت رو با عصبانیت میزنه کنار وُ میگه که «مثلا قرمه سبزیه! آش رشته پُختی! سبزیش بیشتر از گوشت وُ لوبیآشه»!!! ... بجای این همه وقتی که گذوشتی، کاشکی لباسآی منو اتوُ میکردی وُ شام ساندویچ سوسیس سفارش میدادی ...
وَ دیگه بی-معرفتی اینه که از تنگدستی همکارت برای خرید فرش ماشینی جهیزیه دخترش خبر داشته باشی وَ "وام ِ اداره" رو با هزار دوز وُ کـَلـَک بگیری وُ بریزی تو بازار داغ سکه ...
دیگه اینکه وقتی داری با عجله ماشینـتو از پارک بیرون میاری بزنی جفت چرآغآی جلوی ماشین همسایه-تو داغون کنی وُ بعدشم به نزدیکترین پارکینگ پناه ببری وُ چند روزی ماشـیـنـتو مخفی کنی ...
شب چله-ی زمستون، یعنی همون شب یلدا، با ماشین آنچنانی-ت داری میری خونه-ی مادر زنت، باد وُ بوران وُ توفان هم داره حسابی تُرکتآزی میکنه که مادرت بهت میگه «تیمور جون، قربونت برم، جآ که داریم ، این پیرمَرد وُ پیرزنی که زیر تیر چراغ برق وایساده بودن ، دست بلند کردن؛ خیر ببینی نیگردار سوارشون کن». تو هم بادی به غبغب میندازی وُ میگی: "مآدر! تاکسی که نیس! ناسلامتی ماشین شآسی بُلنده، یکی هم ببینه همه جا چو میندازه که فلانی بآ شاسی بلندش مسآفرکشی میکرد"! ... وَ بیخیال، گآزشو میگیری وُ تندتر میری ...
اینا رو گفتم که اگه یـــه روز به بُن بست وُ خـِنـسی خوردی، با خودت نگی که کو مَرام وُ معرفت، کو رَحم وُ انصاف؟! ...
عـبـــد عـا صـی