بسم الله الرحمن الرحیم
کاش میشد یکی از حال ِ دلم عکس میگرفت ...
جهت مراجعه به مرجع متن، یا عنوان اصلی، به پیوند فوق اشاره کنید
![تصویر مرتبط](http://oi40.tinypic.com/33acvue.jpg)
![تصویر مرتبط](http://persian-star.net/1391/9/6/Sokhanan/Sokhanan_Persian-Star.org_04.jpg)
![تصویر مرتبط](http://photos02.wisgoon.com/media/pin/photos02/images/o/2016/8/31/12/500x500_1472629530193130.jpg)
![تصویر مرتبط](http://www.axgig.com/images/01519254269326337519.jpg)
![تصویر مرتبط](http://photos01.wisgoon.com/media/pin/photos01/images/o/2016/1/14/11/1452757941351567.jpg)
![نتیجه تصویری برای فقط خدا از دلم خبر داره](http://up.vbiran.ir/uploads/10393143515457223395_7659430894917934856.jpg)
تو یکی از روستاهای اطراف ما، شخصی در حال نماز خوندن بوده_فرض کنید سی و چند سال قبل- در کنارش کودکی بازی می کرد . طفل بازیگوش به حوض آب سقوط کرده و نماز گزار محترم بجای این که نمازش را قطع کنه و بچه را نجات بده حین نماز و با صدای بلند میگه : الله اکبر ...الله اکبر... شاید یکی بشنوه و کودک معصوم را از آب بیرون بیاره ..
کسی نشنفت و کودک از دست رفت.
راوی این واقعه می گفت : ای کاش می شد مغز آدمی زاده را باز کرد ، شکافت و فعل و انفعالات درون این چنین مغزی را کنکاش کرد ،ودید چه در این سر می گذره وقتی با رویدادی اینگونه روبرو می شه ..
- همون حدود سی سال پیش ، ماه های پایانی جنگ بود . من بواسطه انگی سیاسی از ناحیه خدا نشناسی ،از سپاه اخراج شده بودم . از جبهه نیز بعنوان نیروی کادر محترمانه بیرون رفته بودم .
هنوز دلم با رزمندگان و حال و هوای سنگر ها بود . به صورت آزاد و غیر رسمی رفته بودم غرب کشور، مشغول خدمتی در پشت جبهه بودم . جایی که تا آرمان من که خط مقدم بود فاصله ها داشت . اما باز هم جبهه بود و خدمت.
در همان روزها که قرار بود فرزند سومم بدنیا بیاید و... کمی قبل از موقع با تلفن یکی از دوستان خبر شدم همسرم زایمان کرده و پسرم به دنیا آمده ...در خانه پولی نمانده بود . به همان دوست گفتم پنج هزار تومان از خودش در منزل ببرد برای هزینه های خانه..و آنقدر ذهن وفکرم درگیر جنگ و حواشی آن و عملیات های پی در پی عراق و از دست دادن سرزمین های فتح شده بود که اصلاَ فکر نمی کردم یک زن با دو بچه خردسال و یک نوزاد و آن همه مشکلات چگونه درگیر است .
در حالی که بود و نبود یکی مثل من در جریان جنگ شاید هیچ اثری نداشت.
- دیروز نوه ام به دنیا آمد . فرزند همان پسر عزیزم که پانزده روز بعد از تولدش تونستم به شهرضا بیام و ببینمش . از همون لحظه اولی که مادر و پدر این نوزاد فهمیدند قراره بچه دار بشوند تا دیروز که بسلامتی نوزادشان به دنیا آمد نه تنها مادرمهربان و عزیزش ، بلکه پابپا و حتی بیشتر از مادر این پسرم بود که در تمام مراحل با توجه و اهتمام کامل به قضیه بدنیا آمدن بچه اش چه از لحاظ مادی و بیشتر از منظر معنوی و روحی همراه خانمش بود.-وقتی در بیمارستان با جمع خانواده منتظر اعلام تولد بودیم و پرستار بدنیا آمدن نوزاد را نوید داد،اشکم سرازیر شد .
یاد تولد همین پسر افتادم و لحظات سختی که مادرش بدون حضور من گذراند...
چه کردیم ما با خانواده هایمان.
چه کردیم با همسرانی که کودک در بغل انتظار کشیدند.
و در همان زمان آقازاده ها در چه وضعیتی بودند و چه نقشه ها برای بهره برداری از جنگ و مملکت و ...در سر داشتند.
ای کاش می شد مغز خودم را در آن زمان بررسی و کندو کاو می کردم .
چی تو سرم بود ؟!!
« با تشکر از وبلاگ عبدالرسول امیری
»
تهیه وَ تدوین: عـبـــد عـا صـی