«حسین پناهی» : و سکوت میکنی ، و فریاد زمانم را نمیشنوی. یکروز سکوت خواهم کرد. و تو آن روز برای اولـین بار مفهوم دیر شدن را خواهی فهمید!…
درباره من
«کسیکه از خدا شرم ندارد، ممکن-ست مرتکب هر جُرمی بشود» (امام حسن مجتبی"ع"). هر قدر کسی به خدا نزدیکتر باشد، بیشتر از خدا شرم کرده وَ آدمیت او از کمال بیشتری برخوردار میشود ...
************
مولانا مولوی :
گر در طلب لقمه نانی،
نانی /
گر در طلب گوهر کانی،
کانی /
این نکته رمز اگر بدانی،
دانی /
هر چیز که اندر پی آنی،
آنی ...
*************************
« امام خمینی» :
همه باید نظر خودشان را بدهند /
و هیچ کدام هم برایشان حتی جایز نیست که یک چیزی را بفهمند و نگویند. /
باید وقتی می فهمند، اظهار کنند. /
این موافق هر که باشد ، باشد ، مخالف هرکه هم باشد ، باشد. /
( صحیفه امام،ج13،ص102)
ادامه...
جهت مراجعه به مرجع
متن،
یا عنوان
اصلی،
به پیوند فوق اشاره کنید
در که به قول
معروف قاف تا قاف عالم را گرفت و شرق و غرب را محل تاخت و تاز خود قرار داد، حتماً
با خود می اندیشید که پس از فتح همه کشورها و بلاد، فرمانروای کل و بی مزاحم همه
نقاط زمین شده، دیگر از هر نظر در آسایش و استراحت خواهد بود، اما ناگهان متوجه شد،
که ممکن است با تلاش و پی گیری، همه چیز را بدست آورد ولی یک چیز است که با تلاش
نمی توان به آن دست یافت و آن پایداری در این جهان است.
وقتی این توجه به او دست داد که ناگهان خود را در کام بیماری دید، و نشانه های مرگ
را در خود مشاهده کرد، ولی چاره ای جز تسلیم مرگ شدن را نداشت، از دل آه می کشید و
با یکدنیا حسرت و تأسف لحظات آخر عمر را می پیمود، چنانکه از وصیتهای او (که بعداً
ذکر می شود) این تأسف عمیق به خوبی آشکار است.
او مسافرتها کرد و در همه این مسافرتها، با پیروزی و فتح برگشت اما اینک می اندیشید
که باید به سفری برود که در آن برگشتن نیست سفری که در آن بدنش اسیر خاک می گردد
خاک بر او فرمانروائی می کند سفری که او در طی آن بازخواست خواهند کرد.
در اینجا
سرنخ را به دست شاعر توانا
نظامی گنجوی
می دهم که او در قبال نامه از قول اسکندر گوید:
کجا
خازن وُ لشکر و گنج من / برشوت مگر
کم کند رنج من
کجا لشکرم تا به شمشیر تیز؟ / دهند این تبش را زجانم گریز سکندر منم خسرو دیو بند /
خداوند شمشیر و تخت بلند کمر بسته و تیغ برداشته / یکی
گوش ناسفته نگذاشته زقنوج تا قلزم(6) وُ قیروان
(7) / چو میغی (8)روان بود تیغم روان چو مرگ آمد آن تیغ زنجیر شد /
نه زنجیر، دام گلوگیر شد به دارای دولت سرافروختم /
زدارا به دولت سرانداختم شدم بر سر تخت جمشیدوار /
زگنج فریدون گشودم حصار زمشرق به مغرب رساندم نوند(9) - همان
َسد یأجوج (10) کردم بلند جهان جمله دیدم زبالا وُ زیر
/ هنوزم نشد دیده از دیده سیر کجا رفته اند آن حکیمان پاک؟ /
که زر می فشاندم بر ایشان چه خاک بیائید گو خاک را زر کنید /
مداوای جان سکندر کنید زهر دانشی دفتری خوانده ام
/ چو مرگ آمد اینجا فرو مانده ام سکندر که بر عالمی حُکم داشت
/ درآندم که میرفت عالم گذاشت مُیَسر
نبودش کزو عالمی / ستانند وُ مهلت
دهندش دمی