بـیـگـنـــاهـــان ...

«حسین پناهی» : و سکوت می‌کنی ، و فریاد زمانم را نمی‌شنوی. یکروز سکوت خواهم کرد. و تو آن روز برای اولـین بار مفهوم دیر شدن را خواهی فهمید!…

بـیـگـنـــاهـــان ...

«حسین پناهی» : و سکوت می‌کنی ، و فریاد زمانم را نمی‌شنوی. یکروز سکوت خواهم کرد. و تو آن روز برای اولـین بار مفهوم دیر شدن را خواهی فهمید!…

خُب که چی ی ی ! ...

 

  بسم الله الرحمن الرحیم  

 

  خُب که چی ی ی ! ... 

  جهت مراجعه به مرجع متن، یا عنوان اصلی، به پیوند فوق اشاره کنید

 

http://s6.picofile.com/file/8266501992/PESAR_AMMEHZAA_2.jpg

 

http://s6.picofile.com/file/8266503400/PESARAKE_TANBAL_1.jpg

 

http://s7.picofile.com/file/8266502668/PESARAKE_PORXOR_2.jpg

 

http://s7.picofile.com/file/8266503734/PESAR_AMMEHZAA_1.jpg

 

 

 


 مرد فقیری بود که تو این دنیا فقط یک پسر داشت، اونم پسر خیلی تنبلی که همه زحمتاش بدوش پدرش بود. مادرش موقع زایمان ِ پسر مُرده بود وَ به بخاطر همین بی-مادری، پدرش اونو «عزیز دُردونه» وُ وابسته تربیت کرده بود. با هزار زحمت وُ قربون صدقه-ی باباش، سه، چهار کلاس بیشتر درس نخونده بود. بعد از تَرک مدرسه هم هیچکاری غیر از «بخور وُ بخواب» نداشت.

 با راهنمایی یک نفر، پدرش اونو به یک مدرسه خیریه که یک جور «یتیم-خونه» برد تا شاید با کمک اونا وَ زندگی بین بچه-های دیگه، یک کمی سَر عقل بیاد وُ بهتر بشه.

 مدیر مدرسه که آدم فهمیده وُ دلسوزی بود، قبول کرد که مدتی بطور آزمایشی پسره رو قبول کنه، به باباش هم گفت بخاطر اینکه پسرت دلتنگ شما نشه، فعلا همین جا باش وُ به خدمتکارای مدرسه کمک کن.

 مدیر مدرسه بعد از شنیدن درد دلهای پدر، پسرک رو تو دفترش صداش کرد وُ گفت: «اگه بخور وُ بخواب کار ِت باشه وُ زیر بار درس وُ کار نری، آینده-ات خراب میشه آ آ ...». اونم لباشو لوچه کرد وُ با پوزخندی جواب داد: «خُب که چی ی ی ...»!  مدیر بهش گفت: «بارک الله! چه پسر نترس وُ شجاعی! حالا همینو که گفتی روی تخته سیاه این اتاق بنویس. معلومه که خسته-ای، یک هفته-ای با بابات همینجا مهمون ما باش وُ خستگی در کن»! ...

 فردا صبح که تنبل خان گشنه-ش شده بود، رفت تو صف تا صبحونه-شو نوش جان کنه. مدیر از قبل به آشپزخونه سپرده بود که «فعلا، تا چند روزی، سهمیه غذای پسرک رو به اندازه-ی فقط یک بخور وُ نمیر بهش بدن». سینی صبحونه-شو که گرفت با تعجب دید که سهمیه-ش از نصف بچه-های دیگه هم کمتره! اونم یکراست با سینی غذاش رفت دفتر وُ اعتراض کرد. مدیر بهش گفت: «اونی که دیروز رو تخته سیاه نوشتی، بخون، جواب ِ اول وُ آخر ِ ما هم همینه». پسرک وقتیکه داشت بیرون میرفت غُروُلندی کرد وُ زیر لب گفت: «خب که چی ی ی ...»! ...

 موقع ناهار گرفتن هم همین ماجرا تکرار شد. مدیر هم به نوشته-ی تخته سیاه اشاره-ای کرد وُ گفت: «این قضاوت خودته. خودت اینطور خواستی» ... اشک تو چشمهای پسرک جمع شد وُ گفت: «اما این اندازه-ی بخور وُ نمیر هم نیس!!! ... اینطوری باشه من تا فردا میمیرَم»! مدیر گفت: «ما تقصیری نداریم، جواب خودته، انتخاب ِ خودت» ... پسر تنبل متوجه شد که بهتره دست از تنبلی وُ لجبازی برداره وُ ببینه که راه ِ چاره چیه. مدیر هم که چاره-جویی اونو دید، بهش گفت: «مثل اینکه میخوای سر براه بشی». جواب شنید که «آره. بگین چیکار باید بکنم». مدیر بهش گفت: «راهش آسونه. صبحها تا ظهر برو دنبال بقیه درس وُ مشقت، بعد از ظهرها هم فقط دو ساعت برو آشپزخونه به بقیه کمک کن».

 از فردای اونروز، پسرک دیگه تو صف غذاخوری، مثل بقیه غذاشو میگرفت وُ نگران ِ از گشنگی مُردن رو نداشت! هم مدرسه میرفت، هم روزی دو ساعت تو کارهای آشپزخونه کمک میکرد ؛ بعد از چند روز هم عادت تنبلی از شَرش افتاد وُ بقول باباش، «برای خودش آقایی شد» ...

 

 بازنویسی کامل : عـبـــد عـا صـی

نظرات 1 + ارسال نظر
حامد رضایی جمعه 19 شهریور 1395 ساعت 14:47 http://chizomiz.tk/

بسیار عالی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.