«حسین پناهی» : و سکوت میکنی ، و فریاد زمانم را نمیشنوی. یکروز سکوت خواهم کرد. و تو آن روز برای اولـین بار مفهوم دیر شدن را خواهی فهمید!…
درباره من
«کسیکه از خدا شرم ندارد، ممکن-ست مرتکب هر جُرمی بشود» (امام حسن مجتبی"ع"). هر قدر کسی به خدا نزدیکتر باشد، بیشتر از خدا شرم کرده وَ آدمیت او از کمال بیشتری برخوردار میشود ...
************
مولانا مولوی :
گر در طلب لقمه نانی،
نانی /
گر در طلب گوهر کانی،
کانی /
این نکته رمز اگر بدانی،
دانی /
هر چیز که اندر پی آنی،
آنی ...
*************************
« امام خمینی» :
همه باید نظر خودشان را بدهند /
و هیچ کدام هم برایشان حتی جایز نیست که یک چیزی را بفهمند و نگویند. /
باید وقتی می فهمند، اظهار کنند. /
این موافق هر که باشد ، باشد ، مخالف هرکه هم باشد ، باشد. /
( صحیفه امام،ج13،ص102)
ادامه...
یکی
بود، یکی نبود، کدخدای خسیس وُ از خود-راضی-ای بود که شبی تیره وُ تار داشت با پای
پیاده از سور-چرونی ِ مُفَصلی بطرف خونه-اش میرفت که تو چاله-ی عمیقی افتاد که
بلندا وُ پهنایش تقریبا دو برابر هیکل او بود. کدخدای خودخواه که خودش سفارش کندن
چاه را داده بود ، وقتیکه خبردار شد اون چاه نزدیک دامنه-ی صخره، خیلی خرج داره تا
به آب برسه ، کار رو تعطیل وَ چاه رو همونطور ول کرد وُ رفت تا چند هزار متر
پایین-تر، تو زمین دَرَندَشتی که داشت ، چاهی بکـَـنـــه که با خرج کمتر به آب
برسه. وقتیکه تو چاه افتاد با آه وُ ناله گفت :
«خودم کردم که لعنت بر خودم باد»! … وَسطای روز بود که کم کم اهالی آبادی از ماجرا خبردار شدن.
روحانی ِ منطقه اولین نفری بود که بالا سَر چاه وَ کدخدای
بیچاره رسید. فورا دستی به ریش-اش کشید وُ گفت :
«کدخدآ آ ... استغفار کن، چه گناه کبیره-ای کردی»!؟
نفر بعد، مهندس
کشاورزی ِ تازه-واردی بود که برای رسیدگی وَ تهیه-ی گزارشی راجع به منطقه
تشریف-فرما شده بود. تا به بالای چاه رسید، فقط یک مُشت خاک چاه رو تو دستش گرفت وُ
«نوچ نوچ»-ی کرد وُ سَرش رو بعلامت تأسف حرکت داد. خبرنگار جوان رادیو که یکی دو روز بود
برای گزارشی از اوضاع منطقه اومده بود، تا به چاه نیمه کاره وُ رها شده رسید، زیر
لب گفت : «اونوقت میگن وضع مالی مردم اینجا خرابه! همینطور چاه رو ول کردن رفتن ؛
اونوقت ما برای چندر غاز "حق مأموریت" باید از اون سَر مملکت پاشیم بیآییم اینجا»
...
پزشک «خانه بهداشت» که
همه آقای دکتر صداش میکردن وُ اصل کارش فقط تزریقات وُ دادن قرص وُ شربت
«خود-تجویزی» به مریضها بود، از اون بالا به کدخدا گفت : «بیخودی آه وُ ناله نکن،
هیچ چـیت نیس! خیالات وُ ترسیه که کردی! در علم پزشکی بهش میگن "ایلوژن"»! ...
معلم روستا که تا اونوقت
انگار تو فکر حل ِ مسأله-ی ریاضی بود، بالاخره نطق-اش باز شد وُ گفت : «نکنه چشمآت
آب مروارید گرفته وُ چاه رو ندیدی»! ...
مکتبدار پیر روستا
که خونه-نشین شده وُ لنگان لنگان، آخر از همه به معرکه رسیده بود ،
سینه-ای صاف کرد وُ گفت : «دو صد گفته چون نیم کردار نیست! یک کاری کنیم زودتر
بیآریمش بیرون ... انشاالله که خیره».