«حسین پناهی» : و سکوت میکنی ، و فریاد زمانم را نمیشنوی. یکروز سکوت خواهم کرد. و تو آن روز برای اولـین بار مفهوم دیر شدن را خواهی فهمید!…
درباره من
«کسیکه از خدا شرم ندارد، ممکن-ست مرتکب هر جُرمی بشود» (امام حسن مجتبی"ع"). هر قدر کسی به خدا نزدیکتر باشد، بیشتر از خدا شرم کرده وَ آدمیت او از کمال بیشتری برخوردار میشود ...
************
مولانا مولوی :
گر در طلب لقمه نانی،
نانی /
گر در طلب گوهر کانی،
کانی /
این نکته رمز اگر بدانی،
دانی /
هر چیز که اندر پی آنی،
آنی ...
*************************
« امام خمینی» :
همه باید نظر خودشان را بدهند /
و هیچ کدام هم برایشان حتی جایز نیست که یک چیزی را بفهمند و نگویند. /
باید وقتی می فهمند، اظهار کنند. /
این موافق هر که باشد ، باشد ، مخالف هرکه هم باشد ، باشد. /
( صحیفه امام،ج13،ص102)
ادامه...
جهت مراجعه به مرجع
متن،
یا عنوان
اصلی،
به پیوند فوق اشاره کنید
یکى
بود یکى نبود. آن وقتها که نه من بودم و نه تو، یک زن و مردى زندگى مىکردند که
تنها بودند و هیچ بچه نداشتند. هر چه هم دعا و دوا مىکردند فایدهاى نداشت. شغل
مرد گازرى بود توى قصر شاه.
روزى از روزها که زن گازر از تنهائى حوصلهاش سرآمده بود، از ته دل دعا کرد که: 'اى
خدا، اگر بچه به من نمىدهى لااقل یک سوسکى به من بده تا همدمم باشد.' فردا صبح که
بیدار شد، دید خدا دعایش را اجابت کرده و یک سبد پر سوسک توى خانه است. گفت: 'اى
خدا، آن همه دعا کردم که بچه به من بدهى ندادی، تا دعا کردم سوسک به من بدهى یک
سبدش را دادی؟ بنازم به خدائیت!' این را گفت و پاشد هر چه سوسک بود جمع کرد و با
جارو ریخت توى تنور. امّا در این بین یکى از سوسکها در رفت و پشت تنور قایم شد.
صبح که شد وقتى زن گازر از خانه رفت بیرون، یک دختر خوشگل از جلد آن سوسک بیرون آمد
و خانه را آب و جارو کرد و همهٔ ظرف و ظروف را شست. غذا هم بار گذاشت و دوباره رفت
توى جلد و قایم شد پشت تنور!
زن گازر که آمد دید، بهبه، خانهاش عجب مرتب و تمیز شده! تعجب کرد. با خود گفت: 'نکند
خانهام جن و پرى داشته خود نمىدانستم؟!'
خلاصه چند روز گذشت و هر روز دختر از جلد سوسک در مىآمد و کارهاى خانهٔ گازر را
انجام مىداد و دوباره مىرفت توى جلد سوسک. تا اینکه یک روز که کسى توى خانه نبود
و دختر داشت خانه را تمیز مىکرد، پسر پادشاه یکى را فرستاد دنبال گازر. صداى در که
آمد دختر آمد پشت در و گفت: 'کیه؟' نوکر شاه گفت: 'گازر را مىخواهم!' دختر با صداى
زیبائى گفت: 'گازر نه اینجاست جان من! گازر به بازار جان من! وقتى که آمد جان من!
پیشت فرستم جان من!' نوکر تا این صدا را شنید از خود بیخود شد و از هوش رفت و افتاد
پشت در خانه. پسر شاه هر چه منتظر شد دید نوکرش نیامد. یکى دیگر را فرستاد، او هم
آمد و صداى دختر را شنید و بیهوش افتاد در کنار اوّلی. پسر شاه هر چه منتظر شد دید
نوکر دومى هم نیامد، یکى دیگر را فرستاد، او هم به بلاى دوتاى اوّلى گرفتار شد. آخر
پسر شاه عصبانى شد و خودش پاشد آمد در خانه گازر. در که زد دختر آمد و گفت: 'گازر
نه اینجاست جان من! گازر به بازار جان من، وقتى که آمد جان من، پیشت فرستم جان من!
پسر شاه نه یک دل نه صد دل عاشق صاحب صدا شد. برگشت به قصر و به پدرش گفت: 'من دختر
گازر را مىخواهم.' شاه
هم پاشد و با خدم و حشم آمد در خانهٔ گازر براى خواستگاری. گازر و زنش ماندند به
تعجب، گفتند: 'والله بالله ما دختر نداریم اگر هم داشتیم از خدا مىخواستیم که زن
پسر شاه بشود!' شاه خیال کرد که حتماً دروغ مىگویند. دستور داد همهٔ خانه را گشتند
و زیر و رو کردند. هیچى پیدا نکردند الاّ همان سوسک پشت تنور. شاه دستور داد همان
سوسک را انداختند توى کیسه و بردند براى پسرش. پسر شاه هم سوسک را گرفت و برد به
اتاقش. شب که پسر شاه خوابیده بود، دید یک چیزى دارد از پایش بالا مىآید. نگاه کرد
دید همان سوسک است. آن را گرفت و پرت کرد گوشهٔ اتاق. دوباره خوابید، یک کمى که
گذشت دید یک چیزى از روى شکمش مىآید بالا. نگاه کرد دید همان سوسک است. دوباره آن
را گرفت و پرت کرد گوشهٔ اتاق. باز هم گرفت و خوابید. این بار دید سوسک آمده روى
سینهاش. پاشد سوسک را گرفت و گفت: 'این بار تا نگوئى که هستى از توى جلدت درنیائى
ولت نمىکنم.' سوسک هم گفت: 'باشد، تو اوّل چشمایت را ببند تا من از توى جلدم بیایم
بیرون.' پسر شاه تا صداى سوسک را شنید فهمید که این صاحب همان صدائى است که توى
خانه گازر شنیده بود. خوشحال شد و سوسک را ول کرد، چشمهایش را هم بست. دختر هم از
توى جلد سوسک درآمد. پسر شاه چشم باز کرد. دید عجب! یک دخترى مثل دختر شاه پریان
جلوى چشمش ایستاده. خلاصه، فرداى آن روز پسر شاه با دختر گازر عروسى کرد و گازر و
زنش هم به مراد دلشان رسیدند.
«
افسانههاى لرى ـ ص ۲۴۹ ، گردآورنده: داریوش رحمانیان»