ما آدم
نمیـشـیـــم!!! ...
میرعماد
پسر حیدربیک تازه دهنش گرم شده بود وُ بین حرفاش هم یادی از گذشتگان وُ بعضی حرفای
بیادموندنی-شون ، یا عنوان جالب داستانهایی که خونده بود میکرد. ماشاالله ، حافظه-ی
دورش خیلی خوبه ، به همین دلیل خاطره-ها وُ حرفآی قشنگی هنوز بیادش مونده که برای
اهلش اگه بجا باشه، تعریف میکنه. امروز هم از بعضی آدمآیی که تو مجتمع-شون
زندگی میکنند حرفها وُ نقدهایی داشت _ تا چهارده سال قبل تو حیاط باحال وُ قدیمی
پدری-ش زندگی میکرد.
یادم نیس چی شد
که حرف آدمآیی پیش اومد که با خودشون هم قهرند وُ سَر ِ جنگ دارن. میگفت : «حالا که
حرف پیش اومد ، چون شما طرف رو نمی-شناسی که غیبت-ش بشه، جریانش رو برات خلاصه
میگم».
_ فعلا که دو تا
گوش مُفت گیر آوردی ، سانسورش نکن ، اگه جالبه همه-شو بگو.
میرعماد خندید
وُ گفت : «بآ آ شه ... یکی طلب من»! ببین ، مجتمع ما رو بیست سالی میشه که ساختن ،
خب احتمال پوسیدگی این لوله-های فلزی کم نیس. یکهو دیدیم که سر وُ کله-ی ماشینهای
سازمان آب پیدا شده وُ از اون بآلا ، بلوک اول شروع به کار کردن. اینآ لوله-های
فرعی بود که بعدا باید از هر بلوک به «شاه-لوله»-ی بعدی ِ خیابون اصلی مجتمع وصل
میشد. جان کلام اینکه یکی دو روز بعد نوبت ما رسید وُ مجبور شدن ماشینهای ساکنین
بلوک-مون رو کنار جدول بلوکهای بالایی که لوله-های فرعی-شون وصل وَ
چاله-هاشون هم پُر شده بود، پارک کنند. فرداش ، حدود هفت بعد از ظهر که گرمای هوا
کمتر شده بود، اومدم پایین تا تو فضای سبز محوطه نفسی چاق کنم وُ قدمی بزنم. هنوز
حال وُ هوایی عوض نکرده بودم که همسایه طبقه-ی همکف رو دیدم ، مردی با حدود پنجاه
وُ چند سال سن، شیکمی که یک وجب تو «آف-ساید» افتاده وَ کله-ی نسبتاً طاسی که با
موهای بغل سرش تلاش کرده بود این کمبود مثلا بزرگ رو «لاپوشونی» کنه! ... جان کلام
اینکه جخت از آپارتمانش زده بود بیرون وُ «غـُر وُ لـُنـد» کنان سمت بالا میرفت.
کمی که نزدیکتر شد، شنیدم که زمین وُ زمان رو به فحشهای زشت کشیده که چه بساطی برای
مردم درست کردن وُ یــه فرسخ راه باید بره تا به ماشین-ش برسه!!! ... با خودم گفتم
این دیگه چه جونوَریه! فوقش تا چند تا بلوک بالاتر ، دو، سه دیقه راه باشه. بیشتر
از اینم طول نکشید که همونطور «غـُر وُ لـُنـد» کنان برگشت، باز هم فحش میداد وَ
انبر دستی رو که معلوم بود از ماشین-ش آورده تو شیکم یـــه موجود خیالی میکرد!!!
...
چند روز بعد هم
نوبت لوله گذاری «شاه-لوله»-ی خیابون اصلی شده بود تا به لوله-های فرعی خیابونهای
بلوکها وصل بشه. یکبار، سر شب که این کار به نیمه رسیده بود، با یکی از همسایه-ها
داشتیم از کنار این خیابون قدم میزدیم که اون گفت «چه کار خوبی دارن میکنند، با این
لوله-های پولیکا ، دیگه نگرانی نشتی آب از اون لوله-های قدیمی از بین میره». گفتم :
«خدا پدرتو بیامرزه! یـــه نفر که درست نیس اسم-شو بگم، بخاطر اینکه مجبور بود تا
پارک ماشین-ش دو، سه دیقه پیاده بره ، به زمین وُ زمان فحشهای آنچنانی میداد»!
همسایه مربوطه گفت: «این که چیزی نیس! یـــه نفر امروز میگفت این لوله-ی به این
گشادی برآ اینه که آب چاه فضای سبز رو به شهرداری منطقه بفروشن»!!! ... گفتم :
«واقعا که! چطور شایعه-سازی میکنن. چند ماه قبل، شهرداری منطقه با هیئت مدیره مجتمع
صحبت کرده بود که اگه شما موافق باشین، ما حاضریم این چاه آب رو هم لایروبی کنیم،
هم پونزده متر عُمق-شو زیاد کنیم ؛ در قبال این کار، شما هم روزی دو، سه ساعت آب
برای پارک روبرو به ما بدین»! ... طرف پرسید «پس جریان اینطوری بوده»؟! گفتم :
«بعله، حالا نمیدونم کی با شهرداری به توافق میرسن». به وَسطای خیابون که رسیدیم،
شیر ِ قطع وُ وصلی رو دیدم که دقیقا روبرو وَ در مسیر بلوک ِ روبرو بود. خوب که
نگاه کردم، عین همون شیر رو در مسیر بلوکهای بالایی هم دیدم. به رفیق همراهم اونها
رو نشون دادم وُ گفتم : «حالا باورت شد که بعضیآ چطور شایعه-سازی میکنند»؟! ...
بعدش گفت:
فلانی، تو فکر این باید وُ نبایدها وَ راست وُ دروغها بودم که یاد داستانی افتادم
که اواخر دهه-ی چهل، کمتر از پنجاه سال قبل خونده بودم ؛ ظنزی انتقادی بود با عنوان
«مـــا آدم نـمـیـشـیـــم»! ...