«حسین پناهی» : و سکوت میکنی ، و فریاد زمانم را نمیشنوی. یکروز سکوت خواهم کرد. و تو آن روز برای اولـین بار مفهوم دیر شدن را خواهی فهمید!…
درباره من
«کسیکه از خدا شرم ندارد، ممکن-ست مرتکب هر جُرمی بشود» (امام حسن مجتبی"ع"). هر قدر کسی به خدا نزدیکتر باشد، بیشتر از خدا شرم کرده وَ آدمیت او از کمال بیشتری برخوردار میشود ...
************
مولانا مولوی :
گر در طلب لقمه نانی،
نانی /
گر در طلب گوهر کانی،
کانی /
این نکته رمز اگر بدانی،
دانی /
هر چیز که اندر پی آنی،
آنی ...
*************************
« امام خمینی» :
همه باید نظر خودشان را بدهند /
و هیچ کدام هم برایشان حتی جایز نیست که یک چیزی را بفهمند و نگویند. /
باید وقتی می فهمند، اظهار کنند. /
این موافق هر که باشد ، باشد ، مخالف هرکه هم باشد ، باشد. /
( صحیفه امام،ج13،ص102)
ادامه...
می گویند یکی از اعیان وُ اشراف، عیال خود
را سه طلاقه کرده بود، دیگر امکان رجوع نداشت، باید مُـحَـلـّــلـی
پیدا می کرد تا خاتون را به عقد خویش درآورد و پس از همبستری، او را طلاق دهد.
کاری بس دشوار و پر مخاطره بود، باید کسی را مییافت که نه خاتون به او دل بندد و
نه او به خاتون! مَرد سر در گریبان به دنبال چاره بود. آخر
خاتون جوان و زیبا و گل اندام بود، نکند محلّل جا خوش کند و خاتون را رها نسازد، یا
خاتون محلّل را بر شیخ ترجیح دهد! دراین اندیشه بود که صدای انکر الاصوات آبحوضی
در کوچه پیچید، صدا را به سرش انداخته بود که : « آب حوض می
کشیم»! ...
خودش از صدایش نتراشیده تر و نخراشیده تر بود، کچل و لوچ و پیس، با قدی کوتاه و
چشمانی تنگ ودهانی دریده، دون مایه و بیفرهنگ، با پایی لَنگ، ازمال دنیا سطلی داشت
و یک لولهنگ، آب حوض می کشید، نگاه به او کفاره داشت و دیدنش درخواب صدقه.
مَرد چون ارشمیدس فریاد کرد که: «یافتم،
یافتم»! ...
و سربرهنه به کوچه پرید، دیگر آبحوضی نمیدید، او واسطه وصال بود، دراو جمال یار
میدید، او را به اندرون دعوت کرد و راز خویش با او در میان گذاشت، گفت :«همیشه
تو آب ما می کشی و اینک ما، همیشه یک درهم می ستاندی و اینک صد دینار، اما حواست
باشد که زود کارت را بکنی و بروی»! ...
آبحوضی انگار در عرش پرواز می کرد، خانه مَرد را یکی از
قصرهای بهشت میدید که درغرفه های آن حوریان منتظرند، او که عمریعَزب بود و معذَّب و دست درآغوش خویشداشت، در دل
خود گفت : «صد دینار هم ندهی در خدمتم»! ...
اما به مرد گفت: «شما بر من ولایت
دارید، امر امر شماست،»(امر مولا
است)! ...
القصه، برای اولین بار بود که دلی از عزا درآورد و کامروا با صد سکه دینار طلا از
خانه شیخ بیرون آمد، سبکبال شده بود، انگار بر بال ملائک قدم می گذاشت، برعمر رفته
افسوس می خورد و می گفت:«عجب کسب پر منفعتی»!
...
فردا صبح شیخ با صدای آبحوضی بیدار شد، از همیشه سحرخیزتر شده بود و صدایش رساتر،
اما چیز دیگری می گفت، او داد می زد: «کی محلّل می خواهد»؟! ... مَرد بیرون آمد و گفت: «این چه بیآبرویی
است که راه انداختهای»؟! ...
آبحوضی –ببخشید محلّل– پاسخ داد: «راستش دیدم کارش راحت تر و درآمدش بیشتر است، شغلم راعوض
کردم»!!!