«حسین پناهی» : و سکوت میکنی ، و فریاد زمانم را نمیشنوی. یکروز سکوت خواهم کرد. و تو آن روز برای اولـین بار مفهوم دیر شدن را خواهی فهمید!…
«حسین پناهی» : و سکوت میکنی ، و فریاد زمانم را نمیشنوی. یکروز سکوت خواهم کرد. و تو آن روز برای اولـین بار مفهوم دیر شدن را خواهی فهمید!…
یکروز بنّایی که روی داربست بوده وُ داشته خونه-ی زبـِلجـان رو تعمیر میکرده
، سرش گیج میخوره وُ از اون بالا میاُفته پایین وُ جونش در میره. خونواده-ی بنّا از
زبلجان شیکایت میکنن که این قتل عمد بوده وُ صاحب-کار مقصره. قاضی ِ عجول وُ نابَلد
هم اونو به اعدام محکوم میکنه. با اعتراض وُ پیگیری زبلجان ، قاضی با یک درجه
تخفیف، شرط آزادی اونو به انجام کاری غیرممکن مشروط میکنه ، بهش میگه «انتخاب این
غیر ممکن» هم به عهده-ی خود ِ زبلجانه! زبلجان که حسابی کفری وُ عصبانی شده بوده ،
با خودش میگه : «عجب زبون نفهم خریه این! ... صد رحمت به شعور این خر ِ لاغر مُردنی
من»! به محض اینکه این حرفا رو تو دلش میزده ، یـــه دَفه فکری به ذهنش میرسه وُ به
قاضی میگه : «فرمایش شما قبول. من قول میدم تا بیست سال دیگه هم خوندن وُ نوشتن رو
به خَرم یاد بدم ، هم حساب وُ کتاب کردن رو»! ... قاضی هم مشروط میکنه که اگه تا
بیست سال دیگه این کارها انجام نگرفت ، حُکم تخفیف از پرونده-ی زبلجان حذف ، وَ
حُکم اعدام اجرا بشه.
وقتی از محکمه-ی قاضی بیرون میآن ، زن ِ زبلجان رو به شوهرش میکنه وُ میگه :
«مآ رو بگو که همیشه از زرنگی وُ زیرکی تو بین سَر وُ همسر تعریف میکردیم وُ
میگفتیم "واقعا که این مَرد زبلجانه" ... تو چطور زیر بار این شرطهای غیرممکن
رفتی»؟! زبلجان با خنده جواب میده : «از کجا معلوم که تا بیست سال دیگه این حُکم
خود بخود باطل نشه! یا خَر پیر ِ من میمیره ، یا خود قاضی ، شایدم هر دو ...».