بـیـگـنـــاهـــان ...

«حسین پناهی» : و سکوت می‌کنی ، و فریاد زمانم را نمی‌شنوی. یکروز سکوت خواهم کرد. و تو آن روز برای اولـین بار مفهوم دیر شدن را خواهی فهمید!…

بـیـگـنـــاهـــان ...

«حسین پناهی» : و سکوت می‌کنی ، و فریاد زمانم را نمی‌شنوی. یکروز سکوت خواهم کرد. و تو آن روز برای اولـین بار مفهوم دیر شدن را خواهی فهمید!…

جواب ابلهان خاموشی-ست ...

 

  بسم الله الرحمن الرحیم  

 

http://s7.picofile.com/file/8248268242/ABLAH_AAMR3KAA_1.jpg

 

http://s7.picofile.com/file/8248268668/ABLAH_AAMR3KAA_2.jpg

 

http://s7.picofile.com/file/8248268926/ABLAH_ARABEST8N_1.jpg

 

http://s7.picofile.com/file/8248269418/ABLAH_1.jpg

 

http://s7.picofile.com/file/8248269818/ABLAH_D8ESH_1.jpg

 

 

 

 

  جواب ابلهان خاموشی-ست ... 

 یکروز که ابوعلی سینا به سفری میرفت، وقتی به سفره-خانه-ای رسید، افسار اسبش را به درختی بست وَ جلوی آن کاه وُ یونجه ریخت.

 جلوی سفره-خانه، روی تختی نشسته وَ غذا میخورد که مَرد الاغ سواری از راه رسید وَ الاغش را کنار اسب به درخت بست تا از آن کاه وُ یونجه بخورد. بوعلی به او گفت : «الاغت دارد علوفه-ی آن اسب را میخورد، تا اسب من با لگدهایش او را چلاق نکرده، او را جای دیگری ببند». مَرد ، هشدار او را نشنیده گرفت وَ بی-اعتنایی کرد. طولی نکشید که اسب با لگدهایش ، الاغ بیچاره را چلاغ وُ علیل کرد. مَرد با عصبانیت ، از بوعلی طلب خسارت کرد ، ولی او اصلا جوابش را نداد ، مثل کسی که کـَــر وُ لال شده باشد. صاحب الاغ ، داروغه-ای خبر کرد وَ به محکمه-ی قاضی رفتند.

 شکایت صاحب الاغ شنیده شد وَ بعد قاضی از ابن سینا خواست تا پاسخ دهد. حکیم بوعلی جوابی نداد. قاضی از آن مَرد پرسید : «چرا حرف نمیزند، لال است»؟ مَرد در جواب گفت که «او لال نیست، با من حرف میزد وَ میگفت که تا الاغم از اسبش لگد نخورده وُ مفلوک نشده ، آنرا جای دیگری ببندَم». در این وقت قاضی متوجه شد که بوعلی ، زیرکانه لبخند میزند. قاضی هم خنده-اش گرفت وَ بر تیزهوشی ابن سینا آفرین گفت، وَ پرسید : «پس چرا دیگر پاسخ این مرد را نمیدادی»؟ بوعلی گفت: «جواب ابلهان خاموشی-ست».

 


« عـبـــد عـا صـی »

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.