«حسین پناهی» : و سکوت میکنی ، و فریاد زمانم را نمیشنوی. یکروز سکوت خواهم کرد. و تو آن روز برای اولـین بار مفهوم دیر شدن را خواهی فهمید!…
درباره من
«کسیکه از خدا شرم ندارد، ممکن-ست مرتکب هر جُرمی بشود» (امام حسن مجتبی"ع"). هر قدر کسی به خدا نزدیکتر باشد، بیشتر از خدا شرم کرده وَ آدمیت او از کمال بیشتری برخوردار میشود ...
************
مولانا مولوی :
گر در طلب لقمه نانی،
نانی /
گر در طلب گوهر کانی،
کانی /
این نکته رمز اگر بدانی،
دانی /
هر چیز که اندر پی آنی،
آنی ...
*************************
« امام خمینی» :
همه باید نظر خودشان را بدهند /
و هیچ کدام هم برایشان حتی جایز نیست که یک چیزی را بفهمند و نگویند. /
باید وقتی می فهمند، اظهار کنند. /
این موافق هر که باشد ، باشد ، مخالف هرکه هم باشد ، باشد. /
( صحیفه امام،ج13،ص102)
ادامه...
عشق را بیمعرفت
معنا مکن / زر نداری مشت خود را وا مکن
گر نداری دانش ترکیب رنگ / بین گلها زشت یا زیبا مکن
خوب دیدن شرط انسان بودن است / عیب را در این و آن پیدا مکن
دل شود روشن زشمع اعتراف / با کس ار بد کرده ای حاشا مکن
ای که از لرزیدن دل آگهی / هیچ کس را هیچ جا رسوا مکن
زر بدست طفل دادن ابلهیست / اشک را نذر غم دنیا مکن
پیرو خورشید یا آئینه باش / هرچه عریان دیده ای افشا مکن
مولانا مولوی ،
در کتاب «فیه ما فیها» حکایتی تأمل برانگیزی را نقل میکند که شعر فوق ، بخش بسیار
کوتاهی از مقصود اوست :
جوان عاشقی است
به عشق دیدن معشوقهاش هر شب از این سوی دریا به آن سو میرفته و سحرگاه باز
میگشته است. نه امواج خروشان دریا وَ آن همه تلاطم ، وَ نه سرزنش وُ ملامت
مردم مانع این سیر وُ جستجو نمیشده است.
شبی از شبها به معشوقش رسیده وَ او را می-بیند. پس از دیدن ِ یار ، سؤالات مکرری به
ذهنش میآید وَ بطور مثال از او می-پرسد که " این چه خالی-ست که به گونه داری"؟!
معشوقه هم پاسخهایی از این قبیل به او میدهد : "این خال از روز اول در چهره من بوده
، چطور متوجه نشده بودی"! جوان عاشق هم هینطور جواب میدهد که "نه! هرگز ندیده
بودم".
بعد می-پرسد: "صورت تو که جای خط وُ خراش وُ زخم نداشت"؟!
جواب می-شنود که "اینها هم از دوران کودکی در صورتم بوده ، چطور ندیده بودی"! جوان
عاشق باز هم انکار میکند.
جوان عاشق که گویا از همه اینها بی-خبر بوده ، این بار سؤال میکند که "یکی از
دندانهای پیشین تو هم که افتاده"؟! معشوقه-ی صبور هم میگوید : "این هم چیز جدیدی
نیست ، در نوجوانی-ام به پلکان خانه خورده وُ شکسته است"! جوان باز هم انکار
بی-اطلاعی میکند.
جان کلام این پرسش وُ پاسخها تا سحرگاه ادامه پیدا میکند. جوان عاشق
باز هم همان پاسخ را میدهد.
وقتیکه جوان
تصمیم میگیرد که به دل دریا بزند وُ برگردد ، معشوقه-اش میگوید: "دریا خیلی
ناآرام است ، ساعتی صبر کن تا بهتر شود". جوان مغرور پوزخندی میزند وُ میگوید : "من
از اینها بدتر را دیده-ام! بارها بی-خطر رفته-ام وُ آمده-ام"! ... معشوقه-ی معقول
پاسخ میدهد : "آنوقتها تو با دلی پرشور از عشق وُ رسیدن به مقصود ، دل به این سفرها
می-سپردی ؛ حال اوضاع کاملا برعکس شده، قبلا عیوبی در من ندیده بودی ، ولی امشب ،
دیدن این عیوب انگیزه-ات را تغییر داده"! ... جوان ، با غرور وُ تمسخر نصیحت او را
رَد میکند وَ بی-مهابا به دل امواج متلاطم میزند.
وقتی خورشید تازه روی امواج دریا افتاده بود ، آن جوان هم در نزدیکی ساحل ، روی
ماسه-ها افتاده بود وُ شاید در آن دنیا با خوابهای آشفته-اش کلنجار میرفت ...
مولانا پس از
این داستان در چندین صفحه به تفسیر میپردازد؛ او میگوید تمام زندگی شما مانند این
داستان است. زندگی شما را نوع نگاه شما به پیرامونتان شکل میدهد. اگر نگاهتان،
مانند نگاه یک عاشق باشد، همه چیز را عاشقانه میبینید. اگر نگاهتان منفی باشد همه
چیز را منفی میبینید. دیگر آدم های خوب و مثبت را در زندگی پیدا نخواهید کرد و
نخواهید دید. دیگر اتفاقات خوب و مثبت در زندگی شما رخ نخواهد داد و نگاه منفیتان
اجازه نخواهد داد چیزهای خوب را متوجه شوید. اگر نگاه عاشقانه از ذهنتان دور شود
تمام بدیها را خواهید دید و خوبیها را متوجه شوید. نگاهتان اگر عاشقانه باشد
بدیها را میتوانید به خوبی تبدیل کنید.
«مولانا مولوی»