بـیـگـنـــاهـــان ...

«حسین پناهی» : و سکوت می‌کنی ، و فریاد زمانم را نمی‌شنوی. یکروز سکوت خواهم کرد. و تو آن روز برای اولـین بار مفهوم دیر شدن را خواهی فهمید!…

بـیـگـنـــاهـــان ...

«حسین پناهی» : و سکوت می‌کنی ، و فریاد زمانم را نمی‌شنوی. یکروز سکوت خواهم کرد. و تو آن روز برای اولـین بار مفهوم دیر شدن را خواهی فهمید!…

پدرت شیرِ جهانگیری بود

 

  بسم الله الرحمن الرحیم  

 

http://s7.picofile.com/file/8246414750/KUROSH_JAH8NGOS8YE_P8RSY_1.jpeg

 

   پدرت شیرِ جهانگیری بود   

  جهت مراجعه به مرجع متن، یا عنوان اصلی، به پیوند فوق اشاره کنید

 طنز از «مجید مرسلی»
 پسری گفت چنین با پدرش / پدر مُختلس در به درش:
 که چرا وضع تو ناجور شده؟ / حال و احوال تو قمصور شده؟
 از چه اینگونه پریشان شده ای؟ / این همه بی سر و سامان شده ای؟
 صبح تا شب تو چرا بیکاری؟ / از چه همواره چنین بیعاری؟
 تا که یک جمله بگوییم از پول / تو به یک شکل در آری بامبول
 علتش چیست پدر؟! خسته شدیم / مثل یک کفتر پر بسته شدیم!
 پدر مختلس دربه درش / گفت اینگونه سخن با پسرش:
 که پسر جان تو دگر نیش مزن / هی نمک بر جگر ریش مزن
 روزگاری پدرت شیری بود / پدرت شیرِ جهانگیری بود
 غیب میکرد به یک آن دکلی / با چه ترفند و چه عکس العملی!
 رشوه میداد هزاران میلیارد / مبتکر بود و بسی آوانگارد!
 هر کجایی که زمین خواری بود / کار من نیز یقین یاری بود
 رانت خواران همه با هم بودیم / ای خوش آن روز که بی غم بودیم!
 روزگارِ خوش و رویایی رفت / حیف شد آن همه دارایی رفت
 " احمدی" رفت و ورق وارون شد / حال ما نیز چنین داغون شد!
 اگر او باز بیاید سرِ کار / میشوم بار دگر فرماندار
 آن زمان پول سرازیر شود / پدرت بار دگر شیر شود
 

 تهیه وَ تدوین : عـبـــد عـا صـی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.