بـیـگـنـــاهـــان ...

بـیـگـنـــاهـــان ...

«حسین پناهی» : و سکوت می‌کنی ، و فریاد زمانم را نمی‌شنوی. یکروز سکوت خواهم کرد. و تو آن روز برای اولـین بار مفهوم دیر شدن را خواهی فهمید!…
بـیـگـنـــاهـــان ...

بـیـگـنـــاهـــان ...

«حسین پناهی» : و سکوت می‌کنی ، و فریاد زمانم را نمی‌شنوی. یکروز سکوت خواهم کرد. و تو آن روز برای اولـین بار مفهوم دیر شدن را خواهی فهمید!…

خدا از «هیس» خوشش نمیاد ...

 

  بسم الله الرحمن الرحیم  

 

 خدا از «هیس» خوشش نمیاد ...

  جهت مراجعه به مرجع متن، یا عنوان اصلی، به پیوند فوق اشاره کنید

 

http://s6.picofile.com/file/8256042026/M8DARBOZORGE_7.jpg

 

http://s6.picofile.com/file/8256045592/M8DARBOZORGE_5.jpg

 

http://s6.picofile.com/file/8256046442/M8DARBOZORGE_1.jpg

 

 

 مادر بزرگ در حالی که با دهان بی دندان ، آب نبات قیچی را می مکید ادامه داد :
 آره مادر ، ُنه ساله بودم که شوهرم دادند ، از مکتب که اومدم ، دیدم خونه مون شلوغه
، مامانِ خدا بیامرزم همون تو هشتی دو تا وشگون ریز ، از لپ هام گرفت تا گل بندازه تا اومدم گریه کنم گفت : هیس ، خواستگار آمده.
خواستگار ، حاج احمد آقا ، خدا بیامرز چهل و دو سالش بود و من ُنه سالم
.
گفتم : من از این آقا می ترسم ، دو سال از بابام بزرگتره
.
گفتند : هیس ، شکون نداره عروس زیاد حرف بزنه و
ُ تو کار نه بیاره.
حسرت های گذشته را با طعم آب نبات قیچی فرو داد و گفت :

کجا بودم مادر؟ آهان
... جونم واست بگه ، اون زمون ها که مثل الان عروسک نبود.
بازی ما یه قل دو قل بود و
ُ پسرهام الک دو لک وُ هفت سنگ.
سنگ های یه قل دو قل که از نونوایی حاج ابراهیم آورده بودم را
ریختند تو باغچه وُ گفتند :
تو دیگه داری شوهر می کنی ، زشته این بازی ها
.
گفتم : آخه ...

گفتند
: هیس آدم رو حرف بزرگترش حرف نمی زنه.
بعد از عقد ، حاجی خدا بیامرز ، به شوخی منو بغل کرد و نشوند رو طاقچه ،
همه خندیدند ولی من ، ننه خجالت کشیدم.
به مادرم می گفتم : مامان من اینو دوست ندارم
. میگفتش : دوست داشتن چیه؟ عادت میکنی.
بعد هم مامانت بدنیا اومد
با خاله هات و دایی خدابیامرزت ، بیست و خورده ایم بود که حاجی مرد. یعنی میدونی مادر ، تا اومدم عاشقش بشم ، افتاد وُ مُرد. نه شاه عبدالعظیم با هم رفتیم و نه یه خراسون ...
یعنی اون می رفت ، می گفتم : اقا منو نمی بری؟
می گفت هیس ، قباحت داره زن هی بره بیرون.
می دونی ننه ، عین یه غنچه بودم که گل نشده ،
گذاشتنش لای کتاب روزگار وُ خشکوندنش ...
مادر بزرگ ، اشکش را با گوشه چارقدش پاک کرد و گفت :

آخ دلم می خواست عاشقی کنم ولی نشد ننه
. اونقده دلم می خواست یه دمپختک را لب رودخونه بخوریم ، نشد. دلم پر می کشید که حاجی بگه دوست دارم ، ولی نگفت.
حسرت به دلم موند که روم به دیوار ، بگه عاشقتم ولی نشد که بگه
. گاهی وقتا یواشکی که کسی نبود ، زیر چادر چند تا بشکن می زدم ؛ آی می چسبید ، آی می چسبید. دلم لک زده بود واسه یک یه قل دو قل و نون بیار کباب ببر. ولی دست های حاجی قد همه هیکل من بود ، اگه میزد حکما باید دو روز می خوابیدم.
یکبار گفتم ، آقا میشه فرش بندازیم رو پشت بوم شام بخوریم؟

گفت : هیس ، دیگه چی با این عهد و عیال ، همینمون مونده که انگشت نما شم
.
مادر بزرگ به یه جایی اون دور دورا خیره شد و گفت:

می دونی ننه ، بچه گی نکردم ، جوونی هم نکردم
.
یهو پیر شدم ، پیر
...
پاشو دراز کرد و گفت : آخ ننه ، پاهام خشک شده ، هر چی
که بود تموم شد. آخیش خدا عمرت بده ننه ؛ چقدر دوست داشتم کسی حرفمو گوش بده و نگه هیس.
به چشمهای تارش نگاه کردم ، حسرت ها را ورق زدم و رسیدم به کودکی اش
، هشتی ، وشگون ، یه قل دوقل ، عاشقی و ...
گفتم مادر جون حالا بشکن بزن ، بزار خالی شی
.
گفت : حالا دیگه مادر ، حالا که دستام دیگه جون ندارن؟

انگشتای خشک شده اش رو بهم فشار داد ولی دیگه
نآ نداشتند.
خنده تلخی کرد و گفت : آره مادر جون ،
اینقدر به همه هیس نگید ، بزار حرف بزنن ، بزار زندگی کنن. آره مادر هیس نگو ، باشه؟ خدا از «هیس» خوشش نمیاد ...

 


 تهیه وَ تدوین : عـبـــد عـا صـی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.