بـیـگـنـــاهـــان ...

بـیـگـنـــاهـــان ...

«حسین پناهی» : و سکوت می‌کنی ، و فریاد زمانم را نمی‌شنوی. یکروز سکوت خواهم کرد. و تو آن روز برای اولـین بار مفهوم دیر شدن را خواهی فهمید!…
بـیـگـنـــاهـــان ...

بـیـگـنـــاهـــان ...

«حسین پناهی» : و سکوت می‌کنی ، و فریاد زمانم را نمی‌شنوی. یکروز سکوت خواهم کرد. و تو آن روز برای اولـین بار مفهوم دیر شدن را خواهی فهمید!…

نردبان ِ تـــزویـــر ، جـهـــل ِ اطرافیان-ست ...


 
 

 

  بسم الله الرحمن الرحیم  

 

http://s3.picofile.com/file/8206729568/P3NOKKYO_DUST8NE_N8B8B_3.jpg

 

http://s6.picofile.com/file/8206729700/P3NOKKYO_DUST8NE_N8B8B_1.jpeg

 

 

  نردبان ِ تـــزویـــر ، جـهـــل ِ اطرافیان-ست ... 

 

 میگن اون قدیم نَدیما که امام جماعت منطقه به رحمت خدا رفته بود ، بعد از چند ماه انتظار مردم «صادقیه» ، امام جماعت جوانی به اونجا اعزام شد که برخلاف امام جماعت قبلی ، آدمی بود جوون ، بذله-گو وَ خوش سَر وُ زبون ... طولی نکشید که بخاطر جَـذبه-ی این آقا ، تعداد نمازگزارآ مسجد ، تقریبا به دو برابر رسید.

 غروب یکروز چله-ی تابستون که بقول قدیمیآ فصل «خُرما-پَزون» رسیده بود ، آقای مسجد که دچار گرما-زدگی وُ زیر وُ رو شدن ِ مزاج شده بود ، به هر فلاکتی که بود خودش را به نماز جماعت رسوند ، ولی اصلا بُروز نداد که ناخوش احواله ؛ با خودش فکر کرد که نگفتنش هم اجر وُ ثواب کارش را بیشتر میکنه ، وَ هم اینکه باعث حرف وُ حدیث نمیشه.

 وقتیکه داشت سجده-ی آخر نماز عشاء رو ادا میکرد ، «دل-پیچه»-ی تندی گرفت وَ خودش رو نجس کرد. همینطور که در حال سجده بود با خودش فکر کرد که شکستن نماز ، هیچ صورت خوشی نداره ، بعدا فردا که رو منبر راجع به اهمیت «حق الناس» صحبت میکنه ، بین حرفاش از همه-ی نمازگزارآ میخواد که همدیگه رو حلال کنن ، خصوصا اگه خودش در حق ِ اونا قصور وُ کوتاهی-ای کرده! جماعت هم همگی با هم میگن «حلال ِ خوش-تون باشه ، این چه فرمایشیه کربلایی "صادق"»! ... مَخلص کلام اینکه با طولانی شدن این سجده ، همه دچار تعجب وُ سؤال شده بودن. بعد از نماز علتش رو پرسیدن :

 _«کربلایی صادق ، ایشاالله خیره ، جریان چی بود»!؟

 _ چیزی نبود ، یک دَفه حالی به حالی شدم!!!

 _ مَرحبآ آ! ... چه حال خوشی دارین ، برآ مآم بفرمایین تا به فیضی برسیم!

 کربلایی صادق فکری کرد وُ بعدش گفت :

 _ گفتن نداره ، می-ترسم ریا بشه! ولی خب ، حالا که اصرار دارین میگم.

 بعد ، خیلی با آب وُ تآب ، براشون گفت که در سجده-ی آخر توفیقی دست داده بود وُ «چشم-بَرزخی»-اش به اقیانوسی باز شد که چند نفر داشتن غرق میشدن وُ با التماس تقاضای کمک میکردن! تکلیف حُکم میکرده که نجاتشون بده. بالاخره توفیقی حاصل میشه وَ اونا رو به ساحل میرسونه! ...

 اینجا دیگه بُغض مَردم منفجر میشه وُ با گریه وُ زاری هجوم میآرن بطرف کربلایی صادق وَ دست وُ پاشو غرق ِ ماچ وُ بوسه میکنن.

 فرامرز خان ، خان ِ بزرگ منطقه صادقیه ، فردای اون روز با عجله خودش رو به خونه-ی کربلایی صادق میرسونه که «شرمنده-ام از اینکه تا حالا متوجه وجود همچین جواهری در منطقه-ی خودمون نشده بودم! عارفی بزرگ وُ عالمی بی-ریا وُ «اهل دل» ... حضور شما در مهمونی-ای که در کنار بزرگان وُ معتمدین محله در منزل ما قراره بَر پا بشه ، باعث افتخار همه وَ سربلندی همه-ست». کربلایی صادق هم با اینکه قند تو دلش آب شده بود ، طاقچه-بالا میذاره وُ شروع میکنه به خرج کردن تواضع وُ بهانه-های آنچنانی. عاقبت به فرامرز خان جواب میده : «چون متوجه شدم که این احسان شما انشالله موجب خیرات وُ برکات دیگری هم در منطقه میشه ، بعنوان ادای تکلیف قبول میکنم وُ در خدمت دوستان خواهم بود». خان هم هر کسی رو که فکر میکرد «کلاش پشمی» داره وُ ممکنه یکروز به دردش بخوره ، دعوت کرد.

 برای مهمونی شام در خونه-ی فرامرز خان ، خیلیآ اومده بودن ، بطوریکه کربلایی صادق تا دید که مجلس داره شلوغ میشه به مهمونآ گفت : «بزرگان مجلس وَ برادران عزیز بخاطر نزدیکی دلها وَ انس وُ الفت بیشتر بین همه ، بهتره که تمام دوستان در همین «هشتی» بزرگ ، بی-تعارف حلقه بزنند وَ از این مجلس برادری وُ محبت ، بیشتر بهره ببرند.

 مدیریت سفره-ی شام با نوکر سالمند ِ خان ، بهلول بود ، علاوه بر دوغ وُ ماست وَ خربزه-ی شیرین ، جلوی هر مهمونی یک دیس چینی گلدار ِ پلو که روش یک مرغ زعفرونی بود میگذوشتند. دیس غذایی که جلوی کربلایی صادق گذوشتند ، انگار مرغش پَر زده بود. چند نفری که نزدیک او نشسته بودن متوجه قضیه شدن وُ زیر لب شروع کردن به زمزمه کردن که «پس مرغش چی شد»!؟  کربلایی باز هم تواضع بخرج داد وُ گفت : «شما بفرمایین ، میآ آ رَن» ... وقتیکه بهلول کارش سَر سفره تمام شد وُ داشت میرفت ، کربلایی دیگه دید که انگار ادب وُ تواضع داره به ضررش تموم میشه! اونو صدا زد وُ گفت «ظاهرا مرغ منو فراموش کردن بذارن». بهلول لبخندی زد وُ جواب داد : «آقا ، قربون کرامات-تون برم ، شما که از چند هزار فرسخی اقیانوس وُ اون آدمای رو به موت رو می-بینین ، چطور ملتفت مرغ جلوی خودتون نیستین! گفتم خُردش کنن وُ بذارن زیر پلو تا هم زحمت شما کم بشه ، هم سَرد نشه»! ...

 صدای قهقهه-ی بعضیا که خیلی خوش خنده بودن ، اونقدر ذهن کربلایی صادق رو مشغول کرده بود که «لام تا کام» نتونس حرفی بزنه.
 

  «عـبـــد عـا صـی» 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.