بسم الله الرحمن الرحیم
جمعه روزی بود و میهمان
یکی از بستگان در اصفهان بودیم .
پدر بزرگ خانواده – که به رسم خودمون بهشون می
گفتن باباجون – در خانه ی پسرش بود . پیر مرد هشتادو اند ساله ای که ظاهرش نشان از
بیماری نمی داد .
معروف بود که خیلی کم مریض می شود و خیلی کمتر به دکتر مراجعه
می کند . در سال های دور که در روستا زندگی می کرد یکی از چشمانش آب مروارید آورده
و اهمال کرده بود و از همون چشم نابینا شده بود . چشم دوم را زودتر فهمیدند و پسران
همت کردند و باباجون مداوا شد .
پیر مرد یال و کوپالش ریخته بود . گوشه ای می
نشست و کار به کار هیچکس نداشت . غذای مختصری که خوراک روزانه اش بود ،را می خورد و
یک چایی داغِ داغ و همین ...
سال های جوانی و میان سالی را در روستا زندگی کرده
بود . چند گوسفند و بیل و داس و تیشه ای که از قِبَلِ آن نان حلالی بدست می آورد و
غروب ها وقتی سوار بر چارپا با توبره ای خالی از نان و سبدی پر از میوه از صحرا
برمی گشت، بچه ها شادی کنان سراغ گردو بادام ازش می گرفتند و او فاتحانه چغاله های
ترد و تر و تازه را نثارشان می کرد.
زنش ، یارش و همراهش در همان سال های خوب و
خوش تسلیم سرطان شدو مرد را تنها گذاشت .
مرد مدتی مقاومت کرد اما چون همه ی بچه
ها از روستا رفته بودند و دورادور نگران حال پدر بودند برایش زن دومی در نظر گرفتند
. زن دوم شهر نشینی بود که به هر دلیل تا آن زمان ازدواج نکرده بود و وقتی تک و
تنها و بی درآمد شده بود، تسلیم ازدواج با مردی هم سن وسال خودش شده بود .
زن
باباجون که به ده آمد و هنوز دیرزمانی نگذشته ، از مرد خواست که خود را بازنشسته
کند . می گفت و اصرار می کرد که: تو به اندازه خودت کار کرده ای و کم کم وقت آن
رسیده که کمتر زحمت بکشی و ... گفت و گفت و گفت و اصرار و ابرام کردُ تا مرد را
خانه نشین کرد .
توی همین اصرارها بود که استدلال کرد که : چهار پسر داری و
هرکدام مبلغی بدهند سرجمع مخارج ما در روستا – که خیلی هم زیاد نیست –خواهد
شد.
مرد ناخواسته تسلیم شد و پسران نیز طوعاً او کٌرهاً پذیرفتند که مخارج
باباجون و زن بابا جون را از شهر کارسازی کنند و تا زن بابا زنده بود ، مشکل خاصی
نبود . هر ماه یکی از پسران سهمیه ها را جمع می کرد و مقداری گوشت و مرغ و برنج و
حبوبات برای پدر می آورد و سری می زد و برمی گشت .
با فوت زن بابا مشکل نگهداری
پیرمرد که- اگرمی خواست هم – دیگر توان کارکردن نداشت ، خودش را نشان داد. پیرمرد
نمی توانست تنها زندگی کند و پسران نیز هر کدام مشکلات خاصِ خودشان را داشتند و
عروس ها زیر بار نگهداری تمام وقت پدر شوهر نمی رفتند .
پسران به شور نشستند و
قرار شد پدر را به اصفهان بیاورند و هر کدام بصورت دوره ای و به مدت یک هفته از
بابا نگهداری کنند . عصر روز جمعه طبق یک قانون نا نوشتهُ پیرمرد اسباب مختصرش را
جمع می کرد و پسری که نوبت بعدی بود می آمد ، سرک مختصری به برادر می زد و باباجون
را همراه خود می برد . و تا عصر جمعه دیگر و نوبت نفر بعد .
کم کم سه چهار سالی
گذشت و حوصله های اندک مردمان این زمان و نوادگانی که غر می زدند و فکر می کردند
پیرمرد جایی از آن ها تنگ کرده و بروز اندک ناراحتی هایی و پیرمرد که به فراست
اکراه نوادگان و عروس ها و باالطبع پسران را حس می کرد و آهی که گاهی از ته دل می
کشید ...
آن روز – جمعه ی مذکور – یک هفته بیشتر از زمان توافق شده، پیرمرد در
خانه پسر مانده بود و برای بار دوم ساک مختصرش را بسته بود و در انتظار پسر بعدی یک
چشم به راه مانده بود و گاهی آهی ...
جویای حالشان شدم و باباجون افسوس خوران و
افسرده تعریف می کرد که قرار بوده اون جمعه ابراهیم بیاد دنبالم . نمیدونم چه
اتفاقی افتاده که نیومد . و هربار که این تعریف را تکرار می کرد امیدوارانه می گفت
که حتما ً امروز میاد ... وتا غروب هنگام ابراهیم نیامد .
اگر چه این جمع ِ از
نوه ها باپدر بزرگ خیلی مشکلی نداشتند و هر کدام سرشان به کار خودشان بود وقتی
سرِشب با میزبان و بچه ها خداحافظی می کردم یواشکی توصیه کردم : اگر عمو نیومد خیلی
کم حوصلگی نکنید باباجونتون را آزرده نکنید و نصایحی از این دست ...
فردای آن
روز برای تشکر به میزبانم زنگ زدم و سراغ باباجون را نیز گرفتم . گفتند: آخرای شب
ابراهیم اومد و باباجون را برد .
سه شنبه همون هفته زنگ زدند که باباجون فوت
کرده ...
بعدها – و هنوز هم – وقتی یادی از باباجون می کنیم میگم که : از جمعه
تا سه شنبه خیلی طول نکشید ها ... ای کاش این چند روز را با عزت و احترام بیشتری
باهاشون برخورد می کردیم ...
تهیه وُ تدوین : عـبـــد عـا صـی