بـیـگـنـــاهـــان ...

بـیـگـنـــاهـــان ...

«حسین پناهی» : و سکوت می‌کنی ، و فریاد زمانم را نمی‌شنوی. یکروز سکوت خواهم کرد. و تو آن روز برای اولـین بار مفهوم دیر شدن را خواهی فهمید!…
بـیـگـنـــاهـــان ...

بـیـگـنـــاهـــان ...

«حسین پناهی» : و سکوت می‌کنی ، و فریاد زمانم را نمی‌شنوی. یکروز سکوت خواهم کرد. و تو آن روز برای اولـین بار مفهوم دیر شدن را خواهی فهمید!…

بلا نسبت معلمهای خوب! ...


 
 

 

  بسم الله الرحمن الرحیم  

 

http://s3.picofile.com/file/8203494968/MOALLEME_XAL8F_1.jpeg

 

http://s6.picofile.com/file/8203495784/MOALLEME_XAL8F_2.jpg

 

http://s3.picofile.com/file/8203496026/MOALLEME_XAL8F_3.jpg

 

  جهت مراجعه به مرجع متن، یا عنوان اصلی، به پیوند فوق اشاره کنید

حوالی سال 64 بود ، دبیر دینی ما را بدلیل اینکه در یک مدرسه ی دیگر در دفاع از بهائیت بعنوان یک دین سخنرانی کرده بوددرآموزش و پرورش معلق کرده بودند و بلاتکلیف بود و کلاس نمی دادند ، یکی دوهفته ای بجای درس دینی با کلاس های دیگر به ورزش می پرداختیم !! یک روز برف آمده بود و چون برف نو را باید با شادی باستقبال رفت در حیاط مدرسه مشغول بازی با برف بودیم که من بقصد یکی از دوستان یک گلوله برفی جانانه پرتاب کردم ، در همین اثناء یک آخوند صفرکیلومتر سرتا پا سیاه پوش که راه رفتنش کوچکترین نشانه ای از وقار نداشت از کریدور ورودی واردحیاط مدرسه شد و گلوله ی برفی پرتابی من دقیقاً زیر گوشش جا خوش کرد... سرش را برگرداند ، چشمکی حواله کرد و راهش را ادامه داد و بطرف ساختمان رفت !!
فردای آن روز دیدیم همان فرد را بعنوان دبیر دینی برای ما در نظر گرفته اند ، سر اولین کلاس مان با او ، طبق معمول بازار خالی بندی برای بدست گرفتن نبض کلاس شروع شد و در ضمن فرمایشات فرمود که همان لحظه ی ورود به مدرسه ، یک شیرپاک خورده ای با یک گلوله برفی به من خوشآمد گفت و از همان لحظه من حس کردم اینجا همان جایی ست که دنبالش بودم !! باید در اولین دیدارم با او ، تشکرم را برسانم ... یکی از همکلاسی ها بلافاصله گفت : " از آن که گوشه ی کلاس نشسته باید ممنون باشید !! اولین جمله ی حکمت آمیز او در کلاس اینگونه شروع شد : " دشمنان تان را در میان دوستانتان جستجو کنید ، غریبه شما را نمی شناسد و با شما کاری ندارد ، دوست پایه ی دشمن است !! "
روزها سپری شد و بعداز چندین کلاس کم کم دبیر موبوطه شروع کرد از خاطرات حضورش در جبهه حرف زدن ، لحن خاصی داشت و تقریبا خاطرات خاص را بیان می کرد ( بعدها مسموع شد که اولین کسی که بعد از مشاهده اخراجی ها به ذهن بچه ها رسید ه بود همان شخص بود !! ) کم کم این خاطرات سَبُک و شیطنت های خنده دار جایش را به جوک های بد و بدتر و ... داد ، طوری که یک بار موقع شروع جوک گفتن من بدون اجازه بلند شدم و از کلاس بیرون رفتم ، بعدها هر وقت کتاب را می بست به من می گفت : " پسر عمو تو برو تا ما با هم کمی حرف بزنیم ! "
===
دبیرستان ما تمام شد و تا زمان رفتن به سربازی من مشغول کار بودم ، یک روز توی خیابان او را دیدم که با یکی درگیری لفظی دارد ؛ از نوع شدیدش !! قضیه این بود که به یکی بدهی داشت و او را وسط خیابان گیر انداخته بود ، وقتی مرا دید کمی زیاده از حد شرمنده شد ، بهرحال دبیرمان بود و من شاگردش !! طرف حسابش اصلا ول کن نبود و فحش هم شنیده بود و دیگه بدتر !! من طرف آن مرد رفته و پرسیدم بخاطر چقدر پول فک و فامیل همدیگر را ریخته اید وسط خیابان و معلوم شد همه اش 5هزارتومان بود!!!؟ البته که زیاد نبود ولی کم هم نبود باندازه حقوق یک ماه یک کارمند ساده بود !! یک عده دبیر ما را کشیدند بردند آنطرف خیابان و من طرف حساب او را به چاپخانه ای که بودم آوردم و 5هزار تومان برایش شمرده و روی میز گداشتم و گفتم از بابت تاخیر و بی ادبی اش او را حلال کن !! نگاهی به من کرد و گفت : " حیف تو نیست که بااین بی ادب رفیق هستی !؟ " گفتم : " همین ادب را هم از او یاد گرفته ام ، او زمانی معلم من بود!! "
===
سال 69 من سربازسپاه بودم ومی خواستم بیایم مرخصی ، توی سقز هو افتاده بود که در تبریز یک دکتر سرشناس را می خواهند اعدام کنند ( دکتر کریم صاحبی - متخصص زنان و زایمان ) و سر و صدا پیچیده و دکترها طومار داده اند به مجلس و ... ، ضمنا خبرآمده بود که 3 نفر که با لباس رسمی سپاه با ورود به خانه ها سرقت مسلحانه می کرد و احتمالا چند نوبت تجاوز و ... را هم همزمان با آن دکتر اعدام می کنند !! این خبر سریعتر از همه جا در سپاه پخش شده بود !! روزیکه من داشتم می آمدم تبریز یکی از سربازها به من گفت که ظهر امروز قرار است اعدام بکنند ، اگر شانس داشتی سر موقع به تماشا می رسی !! ( دیده اید که برخی ها چقدر علاقه دارند به این قبیل مسایل و پیگیری آنها !! )
اتوبوس حوالی ظهر به تبریز رسید ، دقیقا در تقاطع میدان جهاد ( نصف راه ) ، راه بندان بود و توقف اتوبوس اجباری بود ، گفتند یک ساعتی راه بندان خواهد بود بخاطر مراسم اعدام !! من پیاده شدم تا کمی پیاده رفته و بقیه راه را تا خانه با تاکسی بروم ، جمعیت زیادی آنجا بود ، دوست نداشتم شاهد صحنه باشم ولی مجبور بودم از وسط جمعیت بروم ، یک لحظه شنیدم که طناب را می اندازند گردن محکومان ، ناخودآگاه سرم را برگرداندم بطرف ماشینی که محکومان روی آن بودند ، چشمانم با یک جفت چشم که شاید همان لحظه مرا دیده بود در هوا گره خورد ، دبیر دینی مان بود !!! همان کسی که از خاطرات جبهه اش می گفت و از افتخارات پاسدار بودنش و ... حالا طناب در گردنش چفت شده بود ، چشمم را از او گرفتم تا راهم را ادامه بدهم ، چند قدم بعد دوباره برگشتم تا ببینمش ، هنوز چشم از من نگرفته بود و تا جائیکه گردنش می چرخید مرا نگاه می کرد ... از همان اول هم دوست اش نداشتم ولی درآن لحظه تنها آشنایی که داشت شاید من بودم ، چشمکی زده و راهم را ادامه دادم ، کمی دور شده بودم که صدای تکبیر مردم بلند شد و فهمیدم کار تمام شده است !!!
سوار ماشین نشدم و همه ی مسیر را پیاده تا خانه آمدم ، سر یکی از چهارراهها یکی از همکلاسی هایم را دیدم که برای فرار از سربازی رفته بود سرباز معلم شده بود !! با دیدن من و بعد از خوش و بش معمول ، گفت : " خبر داری که امروز قرار بود پسرعمویت را اعدام بکنند !! " گفتم : " خبر نداشتم ولی وقتی طناب را انداختند گردنش ، اتفاقی خبردار شدم ... "

 

  تهیه وُ تدوین : عـبـــد عـا صـی 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.