بـیـگـنـــاهـــان ...

بـیـگـنـــاهـــان ...

«حسین پناهی» : و سکوت می‌کنی ، و فریاد زمانم را نمی‌شنوی. یکروز سکوت خواهم کرد. و تو آن روز برای اولـین بار مفهوم دیر شدن را خواهی فهمید!…
بـیـگـنـــاهـــان ...

بـیـگـنـــاهـــان ...

«حسین پناهی» : و سکوت می‌کنی ، و فریاد زمانم را نمی‌شنوی. یکروز سکوت خواهم کرد. و تو آن روز برای اولـین بار مفهوم دیر شدن را خواهی فهمید!…

دفتر مَشق ِ حسن ...

 

  بسم الله الرحمن الرحیم  

  دفتر مَشق ِ حسن ... 

http://s9.picofile.com/file/8300153826/BYN8YE_D3GAR8N_1.jpg

 

http://s8.picofile.com/file/8300154000/BYN8YE_D3GAR8N_2.jpg

 

http://s8.picofile.com/file/8300154276/BYN8YE_D3GAR8N_3.jpg

 

http://s8.picofile.com/file/8300154634/BYN8YE_D3GAR8N_4.jpg

 

   سخت آشفته و غمگین بودم / به خودم می گفتم: بچه ها تنبل و بد اخلاقند 
 دست کم میگیرند / درس ومشق خود را… 
 باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم / و نخندم اصلا / تا بترسند از من / و حسابی ببرند… 
 خط کشی آوردم، / درهوا چرخاندم ... / چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید / مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید! 
 اولی کامل بود، / دومی بدخط بود / بر سرش داد زدم ... 
 سومی می لرزید ... / خوب، گیر آوردم !!! 
 صید در دام افتاد / و به چنگ آمد زود ... / دفتر مشق حسن گم شده بود 
 این طرف، / آنطرف، نیمکتش را می گشت 
 تو کجایی بچه؟؟؟ / بله آقا، اینجا / همچنان می لرزید ... 
 « پاک تنبل شده ای بچه بد » / « به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند» 
« ما نوشتیم آقا » / بازکن دستت را ... 
 خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم / او تقلا می کرد 
 چون نگاهش کردم / ناله سختی کرد ... 
 گوشه ی صورت او قرمز شد / هق هقی کرد وُ سپس ساکت شد ... 
 همچنان می گریید ... / مثل شخصی آرام، بی خروش وُ ناله 
 ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد / زیر یک میز، کنار دیوار، / دفتری پیدا کرد … 
 گفت : آقا ایناهاش، / دفتر مشق حسن 
 چون نگاهش کردم، عالی وُ خوش خط بود / غرق در شرم وُ خجالت گشتم 
 جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود / سرخی گونه او، به کبودی گروید ... 
 صبح فردا دیدم / که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر / سوی من می آیند ... 
 خجل وُ دل نگران، / منتظر ماندم من / تا که حرفی بزنند 
 شکوه ای یا گله ای، / یا که دعوا شاید 
 سخت در اندیشه ی آنان بودم / پدرش بعدِ سلام، گفت : لطفی بکنید، و حسن را بسپارید به ما 
 گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟ / گفت : این خنگ خدا / وقتی از مدرسه برمی گشته / به زمین افتاده 
 بچه ی سر به هوا، / یا که دعوا کرده / قصه ای ساخته است / زیر ابرو وُ کنارچشمش، / متورم شده است 
 درد سختی دارد، / می بریمش دکتر / با اجازه آقا ... 
 چشمم افتاد به چشم کودک ... / غرق اندوه وُ تاثرگشتم 
منِ ِ شرمنده معلم بودم / لیک آن کودک خرد وکوچک / این چنین درس بزرگی می داد / بی کتاب ودفتر ... 
 من چه کوچک بودم / او چه اندازه بزرگ 
 به پدر نیز نگفت / آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم 
 عیب کار ازخود من بود وُ نمیدانستم /  من از آن روز معلم شده ام … 
 او به من یاد بداد درس زیبایی را ... / که به هنگامه ی خشم 
 نه به دل تصمیمی / نه به لب دستوری / نه کنم تنبیهی 
 یا چرا اصلا من / عصبانی باشم 

  با محبت شاید، / گرهی بگشایم / با خشونت هرگز .../ با خشونت هرگز... / با خشونت هرگز ... 
 «سهراب سپهری»
 

  تهیه وَ تدوین: عـبـــد عـا صـی

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.