بـیـگـنـــاهـــان ...

بـیـگـنـــاهـــان ...

«حسین پناهی» : و سکوت می‌کنی ، و فریاد زمانم را نمی‌شنوی. یکروز سکوت خواهم کرد. و تو آن روز برای اولـین بار مفهوم دیر شدن را خواهی فهمید!…
بـیـگـنـــاهـــان ...

بـیـگـنـــاهـــان ...

«حسین پناهی» : و سکوت می‌کنی ، و فریاد زمانم را نمی‌شنوی. یکروز سکوت خواهم کرد. و تو آن روز برای اولـین بار مفهوم دیر شدن را خواهی فهمید!…

تو روزی باز خواهی گشت ...


 

  بسم الله الرحمن الرحیم  

 
 

  تو روزی باز خواهی گشت ... 
 

 

http://s8.picofile.com/file/8279410550/HOZURE_TOU_H_PAN8HY_1.jpg

 

http://s8.picofile.com/file/8279411118/ZENDEGY_S_SEPEHRY_1.jpg

 

http://s9.picofile.com/file/8279411692/JOHARE_ESHQE_TOU_1.jpg

 

http://s9.picofile.com/file/8279412492/POLY_BE_JANGAL_2.jpg

 

http://s9.picofile.com/file/8279413150/B8R8NE_P8EEZY_2.jpg

 

http://s9.picofile.com/file/8279413442/B8R8NE_P8EEZY_1.jpg

 

http://s9.picofile.com/file/8279413950/MOHABBAT_TAQS3ME_1.jpg

 

http://s9.picofile.com/file/8279414526/HAMR8H_1.jpg

 

 تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است / تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد 
 و اشک من ترا بدرود خواهد گفت. / نگاهت تلخ و افسرده است  
 دلت را خار خار نا امیدی سخت آزرده است. / غم این نابسامانی همه توش وتوانت را زتن برده است 
 تو با خون وُ عَرق این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی / تو با دست تهی با آن همه طوفان بنیان کن در افتادی
 تو را کوچیدن از این خاک ،دل بر کندن از جان است / تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است 
 تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران / تو را این خشکسالی های پی در پی 
 تو را از نیمه ره بر گشتن یاران / تو را تزویر غمخواران ز پا افکند 
 تو را هنگامه شوم شغالان / بانگ بی تعطیل زاغان، در ستوه آورد 
 تو با پیشانی پاک نجیب خویش / که از آن سوی گندمزار 
 طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است / تو با آن گونه های سوخته از آفتاب دشت 
 تو با آن چهره افروخته از آتش غیرت / که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است 
 تو با چشمان غمباری / که روزی چشمه جوشان شادی بود 
 و اینک حسرت وُ افسوس بر آن سایه افکنده ست / خواهی رفت 
 وَ اشک من ترا بدرود خواهد گفت / من اینجا ریشه در خاکم 
 من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم / من اینجا تا نفس باقیست می مانم 
 من از اینجا چه می خواهم، نمی دانم / امید روشنائی گر چه در این تیره گی ها نیست 
 من اینجا باز، در این دشت خشک تشنه می رانم / من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی 
 گل بر می افشانم. 
 من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید / سرود فتح می خوانم 
 وَ می دانم / تو روزی باز خواهی گشت 

 

 « فریدون مشیری »

 

 عکس، تهیه وَ تدوین : عـبـــد عـا صـی

 
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.