بـیـگـنـــاهـــان ...

بـیـگـنـــاهـــان ...

«حسین پناهی» : و سکوت می‌کنی ، و فریاد زمانم را نمی‌شنوی. یکروز سکوت خواهم کرد. و تو آن روز برای اولـین بار مفهوم دیر شدن را خواهی فهمید!…
بـیـگـنـــاهـــان ...

بـیـگـنـــاهـــان ...

«حسین پناهی» : و سکوت می‌کنی ، و فریاد زمانم را نمی‌شنوی. یکروز سکوت خواهم کرد. و تو آن روز برای اولـین بار مفهوم دیر شدن را خواهی فهمید!…

محمد، پیامبری که شناخت ناقصی از او داریم ...

 

  بسم الله الرحمن الرحیم  

 
 

 محمد، پیامبری که شناخت ناقصی از او داریم ... 

  جهت مراجعه به مرجع متن، یا عنوان اصلی، به پیوند فوق اشاره کنید

 

http://s9.picofile.com/file/8276419892/MOHAMMAD_1.jpg

 

http://s8.picofile.com/file/8276414984/NOZULE_JEBRE_EEL_DAR_HERAA_1.jpg

 

http://s9.picofile.com/file/8276418376/Q8RE_HERAA_1.jpg

 

http://s9.picofile.com/file/8276418834/WAHYE_JEBRE_EEL_1.jpg

 

http://s8.picofile.com/file/8276419176/MOHAMMAD_3.jpg

 

http://s9.picofile.com/file/8276419576/MOHAMMAD_4.jpg

 

  دکتر علی شریعتی: محبوب بودن پیغمیر خدا از پیغمبریش می باشد .چون موسی هم پیغمبر بوده، ابراهیم هم بوده و عیسی هم بوده است و نیز در قوم خودشان به عنوان نبی و رسول عزیز و محبوب بوده اند. ولی پیامبر یک خصوصیت اضافی دارد و آن اینست که دوست داشتن پیامبر( ما الان با کلمات سر و کار داریم و طبیعی است که کسانی که با پیامبر سروکار داشتند تا چه اندازه دوستش میداشتند) بعد خود نیرویی شد که حتی بسیاری از اصحاب را به هراس انداخت که نکند سخن پیامبر روی آیات قرآن سایه افکند و به قدری جا باز کند که جا را بر ایات تنگ شود. مثل اینکه همین الان در مدینه زندگی میکند و حتی مردمی که در مدینه راننده ، بقال و عطار هستند، همان آدم هایی که تاریخ نمی دانند، همان آدم هایی که سیره نخوانده اند، امی ها ، حضورش را الان حس میکنند ، یعنی الان هست. آن جا دارد زندگی میکند و با او تماس دارند.
 در طول این هزار و چهارصد سال، هیج حادثه ای، هیچ حفره و هیج خندقی بین احساس اینها و حضور پیامبر فاصله ایجاد نکرده است ( این چیز خیلی عجیبی است). محبوبیت به صورت شگفت انگیز و غیرعادی است. به طوری که آدم، که بعد از مدتی شرح حال پیامبر را میخواند، حالت عاشقانه ای نسبت به او پیدا می کند. این همه عظمت، در برابر این همه سادگی قابل گنجایش نیست و خود این یک اعجاز است. از لحاظ فلسفی، درست جهانی را در یک پوست تخم مرغ گنجاندن است. ولی این یکی تحقق پیدا کرده است.
 آدم گوشه مسجد که مینشیند، دستگاه پیامبر را تجسم می کند. این آدم که این همه امپراطوری های عظیم روی خاک را، به خاک رساند و داغان کرده است ، چه بوده؟ دم و دستگاهش چه قدر است؟ آنهایی که رفته باشند خوشبختانه میتوانند این تجسم ذهنی را داشته باشند. به این خاطر اضافاتی که به مسجد النبی شده است، همین الان مشخص است. اگر قسمتی از ستونهای مسجد که به رنگ اخری است ، معمولا تجسم کنید ، قسمت سر پوشیده و سربازش معمولا تمام مسجد پیامبر است که ۲۱۰۰ ذرع ( مربع ) بود. گوشه ای از آن ستون ها اخری هست که ستون ها حاشیه طلائی دارد، آن خود ستون های زمان پیامبر است که، که در جای ستون های فعلی یک درخت خرما گذاشته بود( جای همان ستون ها ستون های فعلی را گذاشته اند) یعنی کاملا نشان میدهد که تمام این دستگاهی که دستگاه عظیم امپراطوری روم و آن دستگاه عظیم ایوان مدائن ( در کمتر از یک ربع قرن ) را با خاک یکسان کرد، چیست؟
 چند خانه گلی در آن گوشه، که صحن حیاطش خود مسجد است. یک منبر در آن گوشه و به فاصله دو سه متر محرابش ، اینحا جای مسجد و جای نمازش، این گوشه هم جای صحبت کردنش ، این هم تمام فضای قلمروش ! که پایگاه همه اسلام در تمام دنیاست. تا وقتی هم مرد ، دستگاهش همین بود.
 خصوصیت دیگری که باز در زندگی پیامبر وجود دارد، اینست که هر کجا در شبه جزیره، که پیامبر رفته، آدم نسبت به آن سرزمین ، به آن خاک،به آن سنگ ریزه ها و به آن کوها، کششی( احساس می کند) و مثل یک مغناطیس قلبش را میگیرد. حتی من فکر میکردم که شاید چون من میدانم که مثلا پشت ابوقیس چه خبر بوده و چه رابطه ای با زندگی پیامبر دارد و میدانم که در آن سالهای وحشت و آن قطع وحی ، آن شب ها گاه حتی پیامبر فکر میکرده که خودش را از آنجا پرت کند ( چون وحی قطع شده بود و در اول کار خدا ولش کرده بود و او هم نمی دانست که آینده چه خواهد شد. در هراس بود. بعضی ها میگویند : نخیر، اینها جعلی است! اتفاقا این هراس نشانه صداقت و واقعیت قضیه است) اینجا که می آیم، این جَو چنین جاذبه ای دارد.
 در حالیکه بعضی از بچه ها که از آلمان و... آمده بودند. بدون اینکه من بگویم اینجا کجاست. همینطور که با هم صحبت میکردیم و از آن شعاب بنی عامر و بنی هاشم به طرف همان کوه ابالقیس بالا می رفتیم. به آن پشت بام که رسیدیم. تمام همین حسی را که من داشتم، ناخودآگاه داشتند. در صورتیکه آنها این خاطره، این سرزمین و این نقطه را نمی شناختند.
 شرح زندگی و سرزمین پیامبر را که آدم میبیند، ( متوجه میشود) که هر کجا که میرفته است، یکی از خصوصیاتش ، مثل عقاب ، بلند نشینی است. به سرزمینی میرفته و اطراق میکردند و جایی خیمه میزدند. بایستی آن جا بلندترین نقطه را انتخاب کند، مثلا برای حج، در عرفات، حالت روحیش درست مثل پرنده بلند نشین بود. منی را نگاه کنید : بلندترین تپه ای که در دره منی هست «خیف» است «مسجد خیف» اگر نگاه کرده باشید، آن جا در منی جای پیامبر است. عرفات یک دشت و یک جلگه است. در یک گوشه اش، یک تپه هست میدانیدکه در عرفات پیامبر ان بالا رفته و اقامت داشته است. (وقوعش در عرفات آن بالاست).
 در پیش از بعثتش، در تمام کوهای اطراف مدینه، بلندترین و مرموز ترین قله حرا است. آن جا را برای اعتکاف و تنهایی خودش انتخاب کرده است. برخلاف روحهای منزوی و گوشه نشین، که به سوراخ ها، زیرزمین ها و غارها می رفتند.
 حتی گوشه نشینی و انزوای او در قله، در ستیغ و در دره کوه است. این ، چیزهای روانی و روانشناسی است. اما نشانه ای از یک حالت وجودی شخصی است. گاهی رفتار فردی یک فرد ،حکایت از عظمت و خصوصیات ذاتی‌اش می کند.
 او مردی است که به قدری خشونت و قدرت دارد که حتی دشمنان پیامبر وقتی که میخواهند به پیامبر فحش بدهند، میگویند او پیامبر مسلح است و دینش شمشیر است. برخلاف مسیح که وقتیکه به او فحش میدهند میگویند که : فلسفه اش فلسفه ذلت و تسلیم و بردگی است. در دنیا چنین قیافه ای دارد و هیچ ژنرال رومی، آرامی ، یونانی و آریایی ، در تاریخ به اندازه پیامبر نجنگیده است ، دامنه جنگ مهم نیست، اشتغال به کار جنگی مهم است. پیامبر در حدود هشت سال کار جنگی کرده است (چون ۱۰ سال در مدینه بوده است. در این ده سال ، یک سال و نیم اولش چیزی نبوده است و یک سال آخرش جنگی هم نشده. فقط در این مدت ۸ سال است که میجنگد) و در این مدت، ۶۴ یا ۶۵ جنگ دارد که اگر تعداد روزها را حساب کنیم و بر این عدد تقسیم کنیم. هر ۴۵ یا ۵۰ روز یک لشگر کشی دارد و هیچ مرد نظامی، که فقط نظامی باشد، آنقدر اشتغال ندارد که در این مدت ده سال کار اجتماعی و سیاسی اش اینقدر ۶۴ یا ۶۵ اقدام جنگی و نظامی کرده باشد.
 در عین حال تمام یارانش در چهره او، یک مرد نظامی را نمی دیدند، فلان زن به این خاطر که شوهرش با او نمی خوابد، درد دلش را می آورد و با او در میان میگذارد. آنقدر در دسترس مردم است، که او نزد پیامبر می آید و هیچ احساس نمی کند که فاصله اش چه قدر است. این کیست که این حرفها را به او میزنی؟ تو به آخوند محلت جرأت نمی کنی که چنین حرفی بزنی! می آید و یک ساعت پیامبر را معطل می کند و خصوصیات شوهرش را (حکایت می کند) که به خانه می آید چه جور است. اوقاتش تلخ است، من چه میگویم و او چه می گوید.خرجی میدهد ، نمی دهد.این مرد مینشیند و معلوم است که طوری به او گوش میدهد که او هم فردا می آید و پس فردا همسایه اش می آید و پس پس فردا همه زنهای دیگر می آیند. معلوم است که طوری رفتار نمی کند که یکمرتبه احساس کنند که اشتباه کردیم.
 همیشه صلابت، وحشت، عظمت و حیثیت جهانی این مرد، کسانی که او را ندیده بودند می گرفت، دشمن و دوست فرقی نمی کرد. ولی آنهای که میدیدنش، در او یک مرد محبوب آشنای مانوس می یافتند.
درست برعکس بزرگان دنیا، که از دور کوچک و حقیرند و از نزدیک هولناک و وحشناک.
 پیرزنی با او کار دارد. یک مرتبه میبیند که پیامبر از اتاق بیرون آمده است و در برابر اوست. پیامبر حس می کند که با او کار دارد. می ایستد و میبیند که نمی آید، بطرفش می رود، میبیند که به «پتِه پتِه» افتاده است و دست و پایش را گم کرده است (شخصیت پیامبر او را گرفته است)
میرود و شانه این پیززن را مثل بچه ای میگیرد و می گوید : مادر از کی میترسی؟ مگر من کیستم؟ من پسر آن زن قریشی هستم که بز میدوشید. تو از کی وحشت داری؟ اینست که سیستم تازه ای از ارزشها خلق شده است وَ سیستم ارزشها را عوض می کند.
 ما باز به همان ارزشهای اشرافیمان برگشته ایم. بارها حتی وقتی ما از پیامبرمان صحبت ،می کنیم از ارزشهای ضد پیامبری ارزیابیش ،می کنیم. این است که امام صادق می گوید «کان رسول الله یجلس جلوس العبد و یاکل الکل العبد و یعلم انه العبد» نشست و برخاستش مثل یک برده و خورد و خوراکش مثل یک برده است. اصلا ادا در نمی آورد و واقعا حس میکرده و میدانسته یک برده است و این چیز عجیبی است.
 اشرافیت قبل از اینکه یک حیثیت اجتماعی باشد، سمبل های خودش را دارد. لباس خودش را دارد. آرایش خودش را دارد. مرکب خودش را دارد. مرکب خودش را دارد و القاب و عناوین مخصوص خودش را دارد. این ها نشانه اشرافیت است ، چه اشرافیت روحانی باشد. که لقب های روحانیون را نگاه کنید ، اصلا پشت پاکت جا نمی شود و یا اشرافیت سیاسی و طبقاتی ، فرقی نمی کند.
 یکی دیگر از نشانه های اشرافیت، لباس های بلند ،آستین های بلند، القاب و اسب است. اسب یکی از خصوصیات شواله گری در اروپا، اسواران در ایران و همه اسواران است. اشراف را در اروپا «شوالیه» میگویند از شوال یعنی اسب و در ایران هم اسوار میگفتند یعنی سوارکار ( خانواده های اشرافی را میگفتند اسواران) و القاب پادشاهان گشتاسب،بیموراسب و لهراسب و ... بود یعنی صاحب ده اسب، صد اسب و ...
یعنی این خودش سمبل اشرافیت بود. حتی در سیستم اشرافیت در چین و در اروپا این بود که رعیت حق سوار شدن بر اسب را نداشت. نه از این لحاظ که پولش نمی رسید ، که اگر پولش هم میرسید باز هم حق نداشت. برای اینکه شمشیر و اسب از خصوصیات اشراف است ، که فقط این خانواده باید داشته باشند. در حالیکه پیامبر وقتی به جنگ میرود. سوار شتر میشود و در مسافرت ها اغلب ناقه یا استر دارد. خود حضرت امیر می گوید که پیامبر سوار الاغ میشد. الاغ حقیقرترین مرکب توده بسیار بی حرمت اجتماعی است و از آن حقیقرتر آن است که «جـُل» نداشته باشد مثل دوچرخه ای که زین نداشته باشد و کسی سوار شود. این دیگر علامت آن است که آدم هیج چیز نیست،آدم محترم و معنونی نیست و از آن حقیقر تر و بی چیزتر آن است که یکی را هم پشت سرش سوار کند و پیامبر غالبا دوست میداشت که در شهر اینگونه حرکت کند  با تعصب خاصی دستور میداد که قباهای دراز را قیچی کنند و هیچ مسلمانی حق ندارد از زانو به پایین بپوشد و ما میبینیم در سیستم اشرافی، به میزانی که اشرافیت معنون تر است، دامن لباس های زن و مرد هم بیشتر است. به طوریکه در چین قباها را چند متر اضافه تر درست می کردند و بعد چون نمی توانست حرکت کند ، قباها را جمع می کردند و در سبد میگذاشتند و غلامان میبردند. در این جا معلوم است که قیچی کردن قبا یک کار بنیادی، انقلابی و قاطع و عمیق و معنی دار است. اینها همه ارزش شکنی اشرافیت است.
 از بین بردن همه القاب :
حتی پیغمبر قصد داشت که اسمها را تصحیح انقلابی کند : مثلا اسم کسی ابوالعاص بود و پیامبر گفت : نه ، «ابو مطیع» و از آن پس اسمش ابومطیع شد.
 گاهی لقب میداد. الان هم لقب های که در دهات به اشخاص میدهند، عادت داریم، اما این لقب های که در دهات میدهند ، بیشتر جنبه مسخره کردن، بدجنسی و آزار و اذیت و یا نژاد پرستی و اشرافیت دارد ولی لقب های که پیامبر میگذاشت ، در عین حالیکه شوخی بود ، لطفی هم داشت. مثلا : یکی را دید که گربه دستش بود و گفت : ابوهریره و اسمش ماند و یا وارد مسجد شد و دید که علی روی خاکها خوابیده،گفت : برخیز ببینم و او هم برخاست و دید سر و صورت و لباسهایش خاکی است ، گفت این چه هیکلی است ابوتراب؟ و بعد حضرت امیر خیلی دوست میداشت که با فقط با این کنیه صدا بزنند. ارزشها کاملا عوض شده است و نشان میدهد که دارای جهتی کاملا ضد آن لقب های است که الان برای روحانیون، اشراف و رجال میتراشند.
 یکی از خصوصیات دیگر پیامبر «عامی بودن» و «تربیت نشدن» است ( این بد اصطلاحی است ولی از این دقیقتر اصلاحی وجود ندارد. بی تربیت، مطلق مطلق ، خاص خاص ، تربیت یعنی چه؟ یعنی شکل دادن به یک وجود است.
 چه عاملی انسان را تربیت می کند؟ به نظر من ۵ عامل یک فرد را میسازد: اول مادر است، که اولین ابعاد وجودی یک طفل را میسازد. دوم پدر است و سوم مکتب و مدرسه و فرهنگ است و چهارم تمدن است و پنجم اساسا روح زمان است. مثلا شما : مادرتان شما را تربیت می کند. تربیت دوم پدر است و تربیت سوم درسی است که خوانده اید و تربیت چهارم این است که تهرانی هستید و تربیت پنجم این است که در قرن بیستم هستید. اگر تهرانی زمان ناصرالدین شاه بودید ، با تهرانی امروز در چهارتا شریک بودید اما زمانتان زمان دیگری بود و این شد پنج عامل.
 پیامبر اسلام هیچ یک از این ۵ عامل دست اندرکار ساختمان فرد را ندارد. پدرش که قبلا رفته ( این یکی هیچ) . تربیت دوم مادر : تا میتواند می شود و بالافاصله به عنوان شیر به صحرا میبرند، دو سال برای شیر خواری آنجا میباشد. بعد از دو سال باید به دامان مادر بیارندش. اما مادر نباید بر روی او دست داشته باشد و طاعون میشود و تا بچه را بر میگردانند. به خاطر طاعون بچه را به صحرا برمیگردانند. طاعون از اینکه او مادر پرور شود جلوگیری می کند.
تا ۵ سالگی نه پدر میبیند و نه مادر. در ۵ سالگی او را بر میگردانند، مادر که شوهرش مرده و بچه ای دارد ، او را برای اولین بار بر میدارد و می خواهد به مدینه نزد دایی هایشان، نزد پدر خودش و نزد خانواده خودش ببرد( مادر پیغمبر مدنی و از بنی نجار است). در میان راه میمیرد و بچه تک و تنها وسط بیایان می ماند.
 عامل سوم تمدن است که پیامبر اصلا در بدوی ترین قوم آن عصر زاده شد. شبه جزیره ، هم از نظر تمدن شبه جزیره است و هم از لحاظ جغرافیایی. از لحاظ جغرافیایی شبه جزیره است یعنی سه طرف آن آب است، اما یک ذره آب به داخل این صحرا نفوذ نمی کند. یک جزیره خشک. از لحاظ تمدن هم شبه جزیره است.
 تمدن یونان آن طرف، فلسطین آن طرف، ایران و عراق این طرف و هند آن طرف محاصره کرده اند. اما هیچ یک از این آثار تمدنی که اطرافش هست. در داخلش نفوذ نکرده است و بنابراین در کویر بکری از تمدن و فرهنگ و در خلاء تمدن و فرهنگ رشد می کند. اسکندریه است. در اختیار تمدن ایران است. زمان در اختیار آنهاست. زمان در قرن هفتم میلادی در شبه جزیره وجود ندارد. ما درست است که در قرن بیستم هستیم. اما در قرن بیستم زندگی نمی کنیم. الان قبایل بدوی هستند که هنوز لباس هم ندارند. تقویمشان را نگاه کنی. خیال میکنی مال قرن بیستم اند ولی قرن بیستم در آن جا وجود ندارد. آن ها در قرن بیستم پیش از میلاد زندگی میکنند.
 می-بینید که پیامبر وجودی است که کوچکترین اثری و زندگی-ای را از این ۵ عامل تربیتی نپذیرفته است. آزاد آزاد رشد می کند و برای همین هم هست که استعداد فهم و پذیرش مفاهیم، معانی و ارزشهایی را دارد که بشریت نمی تواند بفهمد، نمی تواند بپذیرد و نمی تواند داشته یاشد.
 اینست که میتواند همه ارزشها و تمدن ها، همه سیستم های تعلیم و تربیتی و همه اعتقادات و مقدسات را خراب کند.
اگر تربیت شده بود تحت تاثیر ارزشهای زمان قرار گرفته بود.
 بنابراین امی بودن پیامبر به معنای «بکارت وجودی» است.
زمان، خانواده، تاریخ، فرهنگ، و قالب ریزی های اخلاقی کوچکترین نقشی رویش ندارد و اینست که میتواند معانی انقلابی کاملا بی سابقه را به سادگی درک کند. همانطور زندگی کند. همانطور باشد و همانطور هم بسازد و همان طور هم خراب کند و همه این کارها را به راحتی می کند! فیلسوفی که در اسکندریه یا در آتن یا در همدان فلسفه خوانده، چنین استعدادی ندارد.

 

 عکس، تهیه وَ اجمال : عـبـــد عـا صـی

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.