بـیـگـنـــاهـــان ...

بـیـگـنـــاهـــان ...

«حسین پناهی» : و سکوت می‌کنی ، و فریاد زمانم را نمی‌شنوی. یکروز سکوت خواهم کرد. و تو آن روز برای اولـین بار مفهوم دیر شدن را خواهی فهمید!…
بـیـگـنـــاهـــان ...

بـیـگـنـــاهـــان ...

«حسین پناهی» : و سکوت می‌کنی ، و فریاد زمانم را نمی‌شنوی. یکروز سکوت خواهم کرد. و تو آن روز برای اولـین بار مفهوم دیر شدن را خواهی فهمید!…

وقتیکه دلی از کرامت خدا وَ زبونی خود میشکند ...

 

  بسم الله الرحمن الرحیم  

 

 وقتیکه دلی از کرامت خدا وَ زبونی خود میشکند ...

  جهت مراجعه به مرجع متن، یا عنوان اصلی، به پیوند فوق اشاره کنید

 

 

http://s6.picofile.com/file/8252835926/KER8MAT_1.jpg

 

http://s7.picofile.com/file/8252836268/KER8MAT_2.jpg

 

http://s6.picofile.com/file/8252836592/KER8MAT_3.jpg

 

http://s6.picofile.com/file/8252836934/KER8MAT_4.jpg

 

 

 

 روزی حضرت موسی (ع)رو به بارگاه ملکوتی خداوند کرد و از درگاهش درخواست نمود:بار الها، می خواهم بدترین بنده ات را ببینم.
 ندا آمد: صبح زود به در ورودی شهر برو. اولین کسی که از شهر خارج شد، او بدترین بنده ی من است.
 حضرت موسی صبح روز بعد به در ورودی شهر رفت. پدری با فرزندش، اولین کسانی بودند که از شهر خارج شدند.
 پس از بازگشت، رو به درگاه خداوند کرد و ضمن تقدیم سپاس از اجابت خواسته اش، عرضه داشت : بار الها ، حل می خواهم بهترین بنده ات را ببینم.
 ندا آمد : آخر شب به در ورودی شهر برو. آخرین نفری که وارد شهر شود، او بهترین بنده ی من است.
هنگامی که شب شد، حضرت موسی به در ورودی شهر رفت
 دید آخرین نفری که از در شهر وارد شد، همان پدر و فرزندش است! رو به درگاه خداوند، با تعجب و درماندگی عرضه داشت : خداوندا! چگونه ممکن است که بد ترین و بهترین بنده ات یک نفر باشد!؟
 ندا آمد:
 ای موسی، این بنده که صبح هنگام میخواست با فرزندش از در خارج شود، بدترین بنده ی من بود. اما، هنگامی که نگاه فرزندش به کوه های عظیم افتاد، از پدرش پرسید: بابا! بزرگ تر از این کوه ها چیست؟
 پدر گفت:زمین.
 فرزند پرسید: بزرگ تر از زمین چیست؟
 پدر پاسخ داد: آسمان ها.
 فرزند پرسید: بزرگ تر از آسمان ها چیست؟
 پدر در حالی که به فرزندش نگاه می کرد، اشک از دیدگانش جاری شد و گفت: فرزندم، گناهان پدرت از آسمان ها نیز بزرگ تر است.
 فرزند پرسید: پدر بزرگتر از گناهان تو چیست؟
 پدر که دیگر طاقتش تمام شده بود، به ناگاه بغضش ترکید و گفت: عزیزم ، مهربانی و بخشندگی خدای بزرگ از تمام هرچه هست، بزرگتر و عظیم تر است.
 

 تهیه وَ تدوین : عـبـــد عـا صـی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.