بـیـگـنـــاهـــان ...

بـیـگـنـــاهـــان ...

«حسین پناهی» : و سکوت می‌کنی ، و فریاد زمانم را نمی‌شنوی. یکروز سکوت خواهم کرد. و تو آن روز برای اولـین بار مفهوم دیر شدن را خواهی فهمید!…
بـیـگـنـــاهـــان ...

بـیـگـنـــاهـــان ...

«حسین پناهی» : و سکوت می‌کنی ، و فریاد زمانم را نمی‌شنوی. یکروز سکوت خواهم کرد. و تو آن روز برای اولـین بار مفهوم دیر شدن را خواهی فهمید!…

حسنـَک رفته دنبال «یَلـَـلی تـَـلـَـی» ...

 

  بسم الله الرحمن الرحیم  

  حسنـَک رفته دنبال «یَلـَـلی تـَـلـَـی» ... 

 

 

http://s6.picofile.com/file/8251824034/HASANAK_KOJ8EE_KET8BE_DABEST8NE_QAD3M_1.jpg

 

http://s6.picofile.com/file/8251824668/PETROSE_FAD8K8R_N8JYE_SUR8XE_SAD_KET8BE_DABEST8NE_QAD3M_1.jpg

 

http://s7.picofile.com/file/8251824992/DEHQ8NE_FAD8K8R_KET8BE_DABEST8NE_QAD3M_1.jpg

 

http://s7.picofile.com/file/8251825334/KOKAB_X8NUM_KET8BE_DABEST8NE_QAD3M_1.jpg

 

http://s7.picofile.com/file/8251825576/EYD_D3DANYE_NORUZY_KET8BE_DABEST8NE_QAD3M_1.jpg

 

http://s7.picofile.com/file/8251825968/MEHM8NYE_RUST8EE_KET8BE_DABEST8NE_QAD3M_1.jpg

 

http://s7.picofile.com/file/8251826500/CHUP8NE_DORUQGU_KET8BE_DABEST8NE_QAD3M_1.jpg

 

http://s6.picofile.com/file/8251827034/RUB8HO_Z8Q_KET8BE_DABEST8NE_QAD3M_1.jpg

 

 

 

 گاو مآ مآ می-کرد.
گوسفند بع بع می کرد.
 سگ واق واق می کرد.
 َو همه با هم فریاد می زدند حسنک کجایی؟ …
 شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود. حسنک مدت-های زیادی است که به خانه نمی-آید. او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند. او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود چسب مو می زند. موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او موهای خود را اتو میکند.

 دیروز که حسنک با کبری چت می کرد کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است.  کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پتروس آشنا شده بود.
 پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود وُ چت می کرد. پتروس دید که «سد» سوراخ شده اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود. او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی دیگر می شکند. پتروس در حال چت کردن غرق شد.
 برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش کرده بود. ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت. ریزعلی سردش بود وُ دلش نمی خواست لباسش را در آورد. ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله درد سَر نداشت. قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد. کبری و مسافران قطار مردند. اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت. خانه مثل همیشه سوت و کور بود. الان چند سالی است که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد او حتی مهمان خوانده هم ندارد. او حوصله ی مهمان ندارد. او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند. دیگر تخم مرغ و پنیر ندارد چون همه چیز با تحریم ها گران شده است او گوشت ندارد او آخرین بار که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت. اما او از چوپان دروغگو گِله ندارد چون کشور ما خیلی چوپان دروغگو دارد.
 به همین دلیل است که دیگر در کتاب های دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد.

«دکتر انوشه» دانشگاه یزد


 تهیه وَ تدوین : عـبـــد عـا صـی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.