بـیـگـنـــاهـــان ...

بـیـگـنـــاهـــان ...

«حسین پناهی» : و سکوت می‌کنی ، و فریاد زمانم را نمی‌شنوی. یکروز سکوت خواهم کرد. و تو آن روز برای اولـین بار مفهوم دیر شدن را خواهی فهمید!…
بـیـگـنـــاهـــان ...

بـیـگـنـــاهـــان ...

«حسین پناهی» : و سکوت می‌کنی ، و فریاد زمانم را نمی‌شنوی. یکروز سکوت خواهم کرد. و تو آن روز برای اولـین بار مفهوم دیر شدن را خواهی فهمید!…

مـفـتـــاح ِ گره-ی مشکلات ...

 

  بسم الله الرحمن الرحیم  

 

http://s7.picofile.com/file/8249810034/FAQ3R_P3REMARDE_1.jpeg

 

http://s7.picofile.com/file/8249810484/DST_H8YE_P3NEH_BASTEH_1.jpg

 

http://s6.picofile.com/file/8249810826/Q8L3B8FYE_DOXTARAK_.jpeg

 

http://s6.picofile.com/file/8249811250/AAR8MESH_REZ8YAT_1.jpg

 

http://s7.picofile.com/file/8249811750/QAW3TAR3N_DARDMAND_1.jpg

 

 

 

 

  مـفـتـــاح ِ گره-ی مشکلات ...

 پیرمرد فقیر وُ مُفلسی بود عیالوار وَ بدون زَر وُ زور ... برای خرج وُ مخارج زنگی-اش پیش هر کس وُ ناکس میرفت ، به هر دری که میزد به رویش بسته بود. یکروز که خیلی عاجز وُ ذلـّــه شده بود ، کشاورزی دو، سه کاسه گندم فی سبیل الله به او داد ، ولی کیسه-ای همراه نداشت وَ کشاورز گندم رو تو دامن ِ بلند وُ گشاد ِ پیرمرد فقیر ریخت وَ آنرا گره-ای زد تا نریزد.

 این مُفلس ِ درمانده وقتیکه داشت بطرف منزلش میرفت ، همینطور مرتب با خدا راز وُ نیاز میکرد تا فرجی فرماید وَ گره از مشکلات زندگی-اش باز کند ، گرم ِ درد دل کردن با خدا شده بود که نفهمید چطوره گره-ی دامَنش باز شد وُ تمام گندمها ریخت روی زمین ... با ناراحتی وُ شکایت رو به آسمون کرد وُ خطاب به خدا گفت «من گفتم که گره از مشکلاتم باز کنی ، حال تو گره-ی دامنم باز میکنی وُ این چند کاسه گندم رو میریزی به زمین»! ... بعد سَر پا نشست رو زمین وُ مشعول جمع کردن گندمها از لا به لای خاکها شد ... وقتیکه داشت چنگ بر زمین میزد وُ گندمها را با دقت جمع میکرد ، یک دَفه دستش به جَوالی خورد. با تعجب جَوال رو از لا به لای خاکها وَ زیر ِ زمین بیرون کشید ؛ زود بازش کرد وَ با چشمهایی از حدقه درآمده دید که جوال ِ کوچیکی-ست پُر از سکه-های طلا ...

 

 مرحوم شاعره-ی شهیر «پروین اعتصامی» با قلم شیوا وُ دلنشین خود ، این ماجرا را کاملا به نظم بیان کرده است :

 

 پیرمردی مفلس وُ برگشته بخت / روزگاری داشت نا هموار وُ سخت
 هم پسر، هم دخترش بیمار بود / هم بلای فقر وُ هم تیمار بود
 این دوا می-خواستی آن یک پزشک / این غذایش آه بودی آن سرشک
 این عسل می خواست آن یک شوربا / این لحافش پاره بود آن یک قبا
 روزها می رفت بر بازار وُ کوی / نان طلب می-کرد وُ می برد آبروی
 دست بر هر خودپرستی می گشود / تا پشیزی بر پشیزی می فزود
 هر امیری را روان می شد ز پی / تا مگر پیراهنی بخشد به وی
 شب بسوی خانه می آمد زبون / قالب از نیرو تهی دل پر ز خون
 روز سایل بود وُ شب بیمار دار / روز از مردم، شب از خود شرمسار
 صبحگاهی رفت وُ از اهل کرم / کس ندادش َنه پشیز وُ َنه ِدرم
 از دری میرفت حیران بر دری / رهنورد، اما نَه پایی نَه سری
 ناشمرده برزن وُ کویی نماند / دیگرش پای تکاپویی نماند
 درهمی در دست وُ در دامن نداشت / ساز وُ برگ خانه برگشتن نداشت
 رفت سوی آسیا هنگام شام / گندمش بخشید دهقان یک دو جام
 زد گره در دامن آن گندم، فقیر / شد روان وُ گفت کای حَی قدیر
 گر تو پیش آری به فضل خویش دست / برگشایی هر گره کایام بَست
 چون کنم یا رَب در این فصل شتا / من علیل و کودکانم ناشتا
 می خرید این گندم ار یکجای کس / هم عسل زان می خریدم هم عدس
 آن عدس در شور با می ریختم / وان عسل با آب می آمیختم
 درد اگر باشد یکی دارو یکی است / جان فدای آنکه درد او یکیست
 بس گره بگشوده-ای از هر قبیل / این گره را نیز بگشای ای جلیل
این دعا می کرد وُ می پیمود راه / ناگه افتادش به پیش پا نگاه
 دید گفتارش فساد انگیخته / وان گره بگشوده گندم ریخته
 بانگ برزد کای خدای دادگر / چون تو دانایی نمی-داند مگر
 سال ها نرد خدایی باختی / این گره را زان گره نشناختی
 این چه کارست ای خدای شهر وُ ده / فرق ها بود این گره را زان گره
چون نمی-بیند چو تو بیننده ای؟ / کاین گره را بگشاید بنده-ای
 تا که بر دست تو دادم کار را / ناشتا بگذاشتی بیمار را
 هر چه در غربال دیدی بیختی / هم عسل ،هم شوربا را ریختی
 من ترا کی گفتم ای یار عزیز / کاین گره بگشای وُ گندم را بریز
 ابلهی کردم که گفتم ای خدای / گر توانی این گره را بگشای
آن گره را چون نیارستی گشود / این گره بگشودنت دیگر چه بود
من خداوندی ندیدم زین نمط / یک گره بگشودی وُ آن هم غلط
الغرض برگشت مسکین دردناک / تا مگر برچیند آن گندم ز خاک
چون برای جستجو خم کرد سر / دید افتاده یکی همیان زر
 سجده کرد وُ گفت ای رب وَدوُد / من چه دانستم ترا حکمت چه بود
 هر بلایی کز تو آید رحمتی-ست / هر که را فقری دهی آن دولتی است
 تو بسی زاندیشه برتر بوده ای / هر چه فرمان-ست خود فرموده-ای
زان به تاریکی گذاری بنده را / تا ببیند آن رخ تابنده را
 تیشه زان بر هر رگ و بندم زنند / تا که با لطف تو پیوندم زنند
 گر کسی را از تو دردی شد نصیب / هم سر انجامش تو گردیدی طبیب
 هر که مسکین وُ پریشان تو بود / خود نمی دانست وُ مهمان تو بود
رزق زان معنی ندادندم خَسان / تا ترا دانم پناه بی کسان
 ناتوانی زان دهی بر تندرست / تا بداند کانچه دارد زان توست
 زان به درها بردی این درویش را / تا که بشناسد خدای خویش را
 اندر این پستی قضایم زان فکند / تا ترا جویم، ترا خوانم بلند
 من به مردم داشتم روی نیاز / گرچه روز و شب دَر ِ حق بود باز
 من بسی دیدم خداوندان مال / تو کریمی ای خدای ذوالجلال
 بر در دونان چو افتادم ز پای / هم تو دستم را گرفتی ای خدای
 گندمم را ریختی تا زر دهی / رشته-ام بردی که تا گوهر دهی
 در تو پروین نیست فکر وُ عقل وُ هوش / وَرنه دیگ حق نمی افتد ز جوش


 «پروین اعتصامی» 

 نثر وَ عکس : عـبـــد عـا صـی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.