بـیـگـنـــاهـــان ...

بـیـگـنـــاهـــان ...

«حسین پناهی» : و سکوت می‌کنی ، و فریاد زمانم را نمی‌شنوی. یکروز سکوت خواهم کرد. و تو آن روز برای اولـین بار مفهوم دیر شدن را خواهی فهمید!…
بـیـگـنـــاهـــان ...

بـیـگـنـــاهـــان ...

«حسین پناهی» : و سکوت می‌کنی ، و فریاد زمانم را نمی‌شنوی. یکروز سکوت خواهم کرد. و تو آن روز برای اولـین بار مفهوم دیر شدن را خواهی فهمید!…

تیشه به ریشه نزنید! ...

 

  بسم الله الرحمن الرحیم  

 

http://s7.picofile.com/file/8247162950/MONTAZERY_H8J_ALI_1.jpg

 

http://s7.picofile.com/file/8247168684/T3SHEH_BE_R3SHEH_1.jpg

 

http://s6.picofile.com/file/8247169168/T3SHEH_BE_R3SHEH_2.jpg

 

http://s7.picofile.com/file/8247169492/T3SHEH_BE_R3SHEH_3.jpg

 

 

 

   تیشه به ریشه نزنید! ... 

 حاج علی ، پدر مرحوم آیت الله حسینعلی منتظری، هنگامی که به بیابان می-رفت تا بوته ای کنده و بفروشد و فرزندانش چون حسینعلی را از نان حلال بزرگ کند،می گفت:
«تیشه به ریشه نزنید!» تا هم محیط زیست حفظ شده باشد و هم ابنِ بوته ها کنده نشود ...
اگر گاه بیگاه مسوولانی از اقصی نقاط کشور در خانه محقرش در نجف آباد حاضر می شدند تا پدر دومین شخصیت کشوری را از نزدیک ببینند ، از همان نانی که به تنور خانه زده و ماستی که از گاوش شیر آن را دوشیده و سبزی باغ یا باغچه-اش از آن ها پذیرایی می کرد و بعد هم آن ها را پند می داد که : «مواظب حق الناس باشید،تیشه به ریشه نزنید!» ...
 اگر میوه ای از باغ کوچکش می-ماند تا برای فروش به بازار عرضه کند ،میوه های درشت و اعلا را زیر میوه های ریز می ریخت تا غش در معامله نشود،برای همین برای خریدن میوه های دسترنج او دست و پا می شکستند! سعی می کرد از قصابی ای گوشت خریداری کند که او را نشناسد تا مبادا به او گوشتی دهد که به یک ناشناس داده نمی شود ...
 وقتی نوبت به آب باغ حاج علی می رسید تا آب را ببندد، اگر کسی برای گشودن آب به او کمک می کرد، دست می کشید و می نشست تا یک نفره واره(سد خاکی در مقابل جوی آب) را باز کند و می گفت:
«کسی که من از دست او آب را باز می کنم، یک نفر بوده و اگر دو نفری آب را به سوی باغ خود باز کنیم، ممکن است آب بیشتری و زودتر به باغ ما بیاید و حق الناس پایمال شود!!» ...
آیت الله می گفت: پس از این که برای ادامه تحصیل به اصفهان کوچ کردم، پنج شنبه و جمعه ها به نجف آباد می آمدم. روز پنج شنبه-ای کسالت داشته و بی حال گوشه خانه افتاده بودم. پدرم گفت:
 پاشو! این مریضی و بی حالی بر اثر کار نکردن است؛ در حجره ها فقط درس می خوانید و فعالیت نمی کنید! پاشو! بقچه را بردار و به باغ برو و برای گاومان که گرسنه است، علف بیاور تا حالت سرجایش بیابد.
گفتم: آخر! پدر جان من آخوندم ، عمامه به سرم، با این عبا و عمامه چطوری بروم بقچه علف به دوش گرفته و به خانه بیایم؟!
پدرم گفت: این حرف ها و لباس را شما درآورده اید، مگر پیامبر (ص) و علی (ع) اهل کشاورزی نبودند؟! پاشو! تنبلی نکن!».
«فراز و فرود نفس ، مجتبی لطفی، نشر کویر،ص۲۲»


 عکس وَ تدوین : عـبـــد عـا صـی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.