بـیـگـنـــاهـــان ...

بـیـگـنـــاهـــان ...

«حسین پناهی» : و سکوت می‌کنی ، و فریاد زمانم را نمی‌شنوی. یکروز سکوت خواهم کرد. و تو آن روز برای اولـین بار مفهوم دیر شدن را خواهی فهمید!…
بـیـگـنـــاهـــان ...

بـیـگـنـــاهـــان ...

«حسین پناهی» : و سکوت می‌کنی ، و فریاد زمانم را نمی‌شنوی. یکروز سکوت خواهم کرد. و تو آن روز برای اولـین بار مفهوم دیر شدن را خواهی فهمید!…

اونقدرهام که فکر میکردی ، خَر نیستم!!! ...


 
 

 

  بسم الله الرحمن الرحیم  

 

http://s3.picofile.com/file/8216911842/XAR_B8RKESHY_1.jpeg

 

http://s3.picofile.com/file/8216911168/XARE_P3R_1.jpg

 

http://s3.picofile.com/file/8216912784/XAR_JOFTAK_1.jpeg

 

 اونقدرهام که فکر میکردی ، خَر نیستم!!! ...


     روزی روزگاری ، پیرمرد دهاتی فقیری ، سوار بر الاغی لاغر مُردنی ، داشت تو بیابون میرفت که الاغ بیچاره طاقتش طاق شد وُ یکهو نقش زمین شد. پیرمرد هر چی زور زد که یک جوری حیوون رو سَر ِ پا کنه که اقلا بارشو به مقصد برسونه ، ولی هیچ فایده-ای نداشت ، بالاخره بارشو به کول کشید وُ الاغ رو به امان خدا سپرد وُ رفت.

 پیرمرد که از نظر دور شد الاغ بیچاره رو هول وُ هراسی عجیب گرفت ، هراس از گرگهای بیابون ... با خودش فکر کرد که اگه خودشو جمع وُ جور نکنه وُ سَر ِ پا نشه ، گرگها یک لقمه-ی چپش میکنند. با هر جون کندنی بود بلند شد وُ چار دست وُ پا وایساد. طولی نکشید که سَر وُ کله-ی گرگی ناقلا پیدا شد وُ با چرب-زبونی گفت : «رفیق! ایشالا بلا دوره ، از دُور دیدم که چی شد وُ صاحب بی-انصافت تنهات گذوشت وُ رفت». الاغ جواب داد : «درسته من خرم ، ولی میدونم که کارم تمومه وُ رفتنی-ام ؛ اون پیرمرد خرفت رو بگو که یادش رفت نعلهای طلای منو واکنه»! گرگ پوزخندی زد وُ گفت : «دست وَردآ آر! ... ما خودمون ختم ِ دوز وُ کلکیم ، کی میاد نعل طلا به سُم الاغش بزنه»؟ ... اونم فورا جواب داد : «درسته ، حق با شماست ، ولی من یک الاغ بی-اصل وُ نسب نیستم! من از یک نژاد مخصوص قبرسی-ام ، نهصد وُ پنجاه سال عمر کردم ، راز ِ طول عُمرم هم همین نعلهای طلاست! از بیست نسل قبل به این پیرمرد احمق به ارث رسیده! من که دارم میمیرم ، گوشتم هم از شیر مادر حلال-ترت ، ولی حیفه که قبل از مُردن من ، این نعلهای طلا نصیب دیگران بشه ؛ اگه تا چند دیقه دیگه چند تا گرگ دیگه هم برسند ، ممکنه هیچی به تو نرسه. باور نمیکنی ، یک نیگاه به نعلهام بندار». گرگه که به طمع افتاده بود گفت : «بآشه ، ضرری نداره». الاغ دو تا پاهاشو داشت بلند میکرد وُ گرگه هم چشماشو تیز کرده وُ داشت به اون نزدیک میشد که الاغه یکهو جُفتک جانانه-ای زد تو سَر وُ گردن اونو وَ خونین وُ مالین پرتش کرد عقب ...

  گرگه که بد جوری ضربه خورده بود ، دُمش رو گذوشت رو کولش وُ داشت دور میشد که الاغه داد کشید : «اونقدرهام که فکر میکردی ، من خَر نیستم»!!! ...
 

 نوشته :  عـبـــد عـا صـی 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.