پادشاه به نجارش گفت:فردا اعدامت می کنم.
نجار آن شب نتوانست بخوابد.
همسرش گفت:"مانند هرشب بخواب، پروردگارت یگانه است و درهای گشایش بسیار ."
کلام همسرش آرامشی بردلش ایجاد کرد و چشمانش سنگین شد و خوابید.
صبح صدای پای سربازان را شنید، چهره اش دگرگون شد و با ناامیدی، پشیمانی و
افسوس به همسرش نگاه کرد که:
دریغا باورت کردم.
بعد بادست لرزان در را باز کرد و دستانش را جلو برد تا سربازان زنجیرکنند.
دو سرباز باتعجب گفتند:
پادشاه مرده و از تو می خواهیم تابوتی برایش بسازی!
چهره نجار برقی زد و نگاهی از روی عذرخواهی به همسرش انداخت، همسرش لبخندی
زد و گفت:
"مانند هر شب آرام بخواب،زیرا پروردگار یکتا هست و درهای گشایش بسیارند. "
تهیه وُ تدوین : عـبـــد عـا صـی