بـیـگـنـــاهـــان ...

بـیـگـنـــاهـــان ...

«حسین پناهی» : و سکوت می‌کنی ، و فریاد زمانم را نمی‌شنوی. یکروز سکوت خواهم کرد. و تو آن روز برای اولـین بار مفهوم دیر شدن را خواهی فهمید!…
بـیـگـنـــاهـــان ...

بـیـگـنـــاهـــان ...

«حسین پناهی» : و سکوت می‌کنی ، و فریاد زمانم را نمی‌شنوی. یکروز سکوت خواهم کرد. و تو آن روز برای اولـین بار مفهوم دیر شدن را خواهی فهمید!…

قبول نیس! تو دیدی وُ خریدی ...

    
 

 

  بسم الله الرحمن الرحیم  

 

 

  قبول نیس! تو دیدی وُ خریدی ... 


 میگن که یکروز همسر خلیفه بهلول رو دید که بچه-ها دورَش کردن وَ اونم داره با انگشت روی زمین خاکی خطهایی میکشه. میره نزدیک وُ می-پرسه :

 _ داری چیکار میکنی!؟

_ خوونه میسآزم!

 _ حالا این خونه رو به من میفروشی؟

 _ یک کیسه-ی زر بده ، خوونه مآل ِ تو ...

 خوونه معامله شد وُ بهلول هم اون پول رو بین فقیر ، فقرا تقسیم کرد.

 خلیفه شب در عالم خواب می-بینه که سراغ خونه-ای بهشتی رو از ملائکه می-پرسه وَ اونا همگی جواب میدن که خونه مال فلان همسر توست ، حق نداری واردش بشی.

صبح که خلیفه ماجرای اون خونه رو ازش می-پرسه ، زنش ناچار تمام قصه رو براش نقل میکنه ؛ همین باعث میشه که خلیفه هم به هوس ِ خریدن یک خونه-ی بهشتی بیُـفـتـــه.

 صبح یکراست میره سراغ بهلول وَ می-بینه با انگشتش داره رو زمین خاکی داره همون خونه-ی رو میکشه. ازش می-پرسه که این خونه رو چند می-فروشی؟

 _ قیمتش بالاست ، برات در میآد به قیمت تاج وُ تَختتت وَ هر چی که از مال دنیا داری! ...

 _ ولی تو دیروز به زنم خیلی ارزونتر از اینا فروختی!؟

 _ بع ع عـله! ایشون خونه رو ندیده خرید ولی تو دیدی وُ خریدار شدی!!! ...

 

 

  بازنویسی کامل : عـبـــد عـا صـی 

 

     

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.