بسم الله الرحمن الرحیم
میگن که یکروز همسر خلیفه بهلول رو دید که
بچه-ها دورَش کردن وَ اونم داره با انگشت روی زمین خاکی خطهایی میکشه. میره
نزدیک وُ می-پرسه :
_ داری چیکار میکنی!؟
_ خوونه میسآزم!
_ حالا این خونه رو به من میفروشی؟
_ یک کیسه-ی زر بده ، خوونه مآل ِ تو ...
خوونه معامله شد وُ بهلول هم اون پول رو بین فقیر ، فقرا تقسیم کرد.
خلیفه شب در عالم خواب می-بینه که سراغ خونه-ای بهشتی رو از ملائکه می-پرسه وَ اونا همگی جواب میدن که خونه مال فلان همسر توست ، حق نداری واردش بشی.
صبح که خلیفه ماجرای اون خونه رو ازش می-پرسه ، زنش ناچار تمام قصه رو براش نقل میکنه ؛ همین باعث میشه که خلیفه هم به هوس ِ خریدن یک خونه-ی بهشتی بیُـفـتـــه.
صبح یکراست میره سراغ بهلول وَ می-بینه با انگشتش داره رو زمین خاکی داره همون خونه-ی رو میکشه. ازش می-پرسه که این خونه رو چند می-فروشی؟
_ قیمتش بالاست ، برات در میآد به قیمت تاج وُ تَختتت وَ هر چی که از مال دنیا داری! ...
_ ولی تو دیروز به زنم خیلی ارزونتر از اینا فروختی!؟
_ بع ع عـله! ایشون خونه رو ندیده خرید ولی تو دیدی وُ خریدار شدی!!! ...
بازنویسی کامل : عـبـــد عـا صـی