بسم الله الرحمن الرحیم
یک شغالی انقدر مکار وُ حیله-گر بود معروف به
«تـــولـــه روبـــاه»! خیلیآ میگفتن «حتما مادرش یک روباه حقه-بآز وُ
ولگرد بوده» ...
یک شب گریزی زد به مرغدونی ِ شیخ معروف شهر ؛ مرغ رو به نیش گرفته وُ پا به فرار گذاشته بود که عیال شیخ اونو دید وُ آژیر کشید که «آآآی شغال! آآآی شغال!» ... شیخ با خونسردی ، همونطور که زیر کُرسی لَم داده بود با صدای بلند بهش گفت «غَمـِــت نباشه ، بی-زحمت اون قرآن رو بده به من»! شغال تا اینو شنید ، فورا مرغ رو ول کرد رو زمین وُ دو پای ِ دیگه-ام قرض گرفت وُ عین ِ تیر از چلـّــه-ی کمون، دور شد وُ رفت!؟.
فردای
ِ اون شب که این خبر به حیوونآی شکارچی رسید ، همه تو فهم این قضیه درمونده
بودن ، حتی ، آقا روباهه ... روباه سراغ لونه-ی شغال رفت وُ پرسید «این کار
ِ دیشب-ات چه معنی دآشت!؟ از چی ترسیدی؟». شغاله جواب داد «وقتی دیدم که
شیخ با کمال خونسردی در جواب جیغ وُ دآد ِ زنش گفت "غَمـِــت نباشه ،
بی-زحمت اون قرآن رو بده به من" ، در یک آن ، به ذهنم اومد که این بآبآ اهل
قرآن وُ کتابه ، واعظ ِ شهره ، فقط کافیه که فردا بره بآلآ منبر وُ بگه ،
برای من قطعی شده که شغآل ، "حیوون ِ حلال گوشتیه"! خوردنش اشکالی نداره
»!!! ... روباهه فقط یک جُمله بهش گفت وُ رفت دنبال زندگیش : «راست گفتن که
"کافر همه را به کیش ِ خود پندارد"»! ...
بازنویسی کامل با حفظ اصل قصه : عـبـــد عـا صـی
«
قصه از
:
عبید زاکانی
»